مجتبی طاهری
مجتبی طاهری
بایگانی‌ها

محمد از همان روزهای اول توجهم را به خودش جلب کرده بود. در یادگیری سریع بود. تمامی درس‌های نظری و آموزش‌های عملی را با بهترین نمرات پشت سر می‌گذاشت. طوری از جنگ و نبرد حرف می‌زد که گویی برای آن، پا به دنیا گذاشته است. او بهترین افسر دانشکده‌ بود.

شیفته‌ی شخصیت اصیل و مصمم او بودم. بیش از آن‌که در اندیشه‌ی رقابت با او باشم دل‌خوش به رفاقتش بودم. ترم اول به پایان رسید . او از نشستن روی صندلی دانشکده و فقط و فقط در اندیشه‌ی جنگ‌بودن بیزار بود. به باور او زمان جنگیدن فرا‌رسیده بود. “نه‌گفتن”  به او جزو سخت‌ترین کارها بود. با پافشاری او درس و دانشگاه را رها کردیم و به جبهه اعزام شدیم.

فرماندهی گروهان ما را به او سپردند. عملیات در تاریکی شب آغاز شد. هدف از عملیات شناسایی موقعیت دشمن برای  بازپس‌گیری یکی از ارتفاعات بود. کمی پس از شروع عملیات  صدای شلیک گلوله‌ای سکوت شب را شکافت. محمد نقش بر زمین شد.  دست‌هایش را روی شکمش گذاشته بود و خون از لای انگشتانش بیرون می‌ریخت.  به بالای سرش رسیدم. با صدای بریده بریده از من خواست تا به جای او فرماندهی گروهان را به عهده بگیرم.  کاغذی مچاله و خونین به دستم داد. سپس از هوش رفت. نشانی معبر  بود. چاره‌ای نداشتم.  باید او را به حال خود رها می‌کردم و عملیات را فرماندهی می‌کردم. به دستور یا وصیتش عمل کردم و گروهان را از همان معبری که نشانی‌اش را به من داده بود عبور دادم.

از معبر که گذشتیم به دشت رسیدیم. عراقی‌ها همه ما را زیر آتش گرفتند. هیچ پناه‌گاهی نداشتیم. تعداد  بسیاری از همرزمانمان  شهید شدند. من و چند تنِ دیگر اسیر شدیم. ما را به اردوگاهی واقع در صحرایی خشک و بی‌آب‌و‌علف منتقل کردند . دو روز بعد نگهبان، درِ سلول را باز کرد و اسمم را به زبان آورد. من را به اتاق رییس اردوگاه بردند. رییس اردوگاه سرهنگ عدنان نام داشت.  با زبان فارسی کسی را به من معرفی کرد: « معرفی می‌کنم، سرهنگ جاودانی. محمد جاودانی.»

او محمد بود. همان افسر زبده و شهادت‌طلب دانشکده. کسی که آوازه‌ی میهن‌پرستی‌اش به گوش همه رسیده بود. اصلاً به خاطر همین ویژگی‌هایش بود که به فرماندهی گروهان منصوبش کرده بودند. اما چه‌طور ممکن بود که او به میهنش خیانت کرده باشد؟ اصلا مگر او کشته نشده بود؟

دست‌هایم از پشت بسته بود. به یاد تمام خاطرات خوبی که با او داشتم افتادم.  بهت‌زده بودم. پرپرشدن هم‌گروهانی‌هایمان را به چشم خودم دیده بودم.  او چطور توانسته بود این کار را بکند؟ آب دهانم را به سمتش پرتاب کردم. فریاد کشیدم و او را خائن پست فطرت نامیدم. اما او فقط لبخند می‌زد.

سرهنگ عدنان یقه‌ام را با دو دستش کشید و گفت: « به خاطر این اهانتت پوستتو می‌کنم. مگه نمی‌دونی ایشون کی هستن؟ »

گفتم: «خیلی هم خوب می‌دونم ایشون کی هستن. یه خائن وطن فروش.»

محمد باز هم به من لبخند زد. لبخندی که همیشه دوستش داشتم و اما حالا دیگر ازآن می‌ترسیدم. کمی جلو آمد و گفت: «من وطن‌فروش نیستم. تا به حال به میهنم خیانت نکرده‌ام و از این به بعد هم نخواهم کرد. من افسر ارشد استخبارات هستم. سرهنگ محمد فرمان خلیل.»

سرباز وطن پرست
لطفاً دیدگاه خود را بنویسید

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *