مجتبی طاهری
مجتبی طاهری
بایگانی‌ها

روی یکی از نیمکت‌های ردیف دوم نشسته بود. چشم‌هایش را با خود آورده بود. همان چشم‌هایی که آن‌قدر زیبا بودند که گمان نمی‌کنم به غیر از زیبایی چیز دیگری را دیده باشند. به جایی در دور‌دست خیره شده بود. جایی که هیچ جا نبود. آیا در عمق آن نگاه‌های بی‌هدف رازی نهفته داشت؟

مراسم تمام شد. کلیسا خالی شد. هنوز سر جایش نشسته بود.
به سمتش رفتم. گفتم: «آنجلیکا نمیخوای بری خونه؟»
گفت: «پدر! می‌خوام اعتراف کنم».
گفتم:« خداوند گناهان همه‌ی ما رو ببخشاید».
گفت:« می‌تونم به گناه نکرده هم اعتراف بکنم؟».
گفتم: « گناه در قلب ما شکل می‌گیره. تصمیم می‌گیریم و انجامش می‌دیم. آیا تصمیم گرفتی نافرمانی خدا رو در پیش بگیری؟».
گفت:«من بیمارم. سرطان خون دارم. دارم می‌میرم.».
دستم را بالا آوردم و به سکوت وادارش کردم. تمام سلول‌هایم ترک برداشت. شکاف‌ها همچون ریشه‌های پوسیده‌ی درختی کهن‌سال در تمام وجودم پیش رفت و من را به ذره‌های به هم پیوسته‌ای مبدل ساخت. حال ضربه‌ای کوچک برای خرد شدنم بس بود.
نفس آغشته به آهی کشیدم و گفتم: «به خدا توکل کن. هیچ‌چیز مقدر نیست مگر به میل او. امیدوار باش و خشنود».
گفت: «پدر من می‌ترسم. از مرگ وحشت دارم. نمی‌دونم مرگ دردناکه یا ترس‌ناک. مرگی که حضور خودشو از قبل اعلام می‌کنه، هم وحشت‌ناکه و هم دردناک. اما من درد رو به ترس ترجیح می‌دم».
یک‌شنبه سررسید و چهار یک‌شنبه‌ی دیگر. اما او دیگر نیامد. امواج رودخانه‌ آکتاش پیکر بی‌جانش را با جیب‌هایی پر از سنگ به ساحل آورد.
او به گناهش اعتراف نکرد. اما من هر هفته برسر مزارش می‌آیم و اعتراف می‌کنم: «آنجلیکای عزیز کاش از تصمیمت برای رفتن خبردارم می‌کردی تا به سهم خودم مانع از رفتنت می‌شدم. همیشه بی‌قرار یک‌شنبه‌ها بودم. یک‌شنبه‌هایی که تو می‌آمدی و حالا دیگر نمی‌آیی».

لطفاً دیدگاه خود را بنویسید

9 دیدگاه

  1. کاش پدر به‌جای گفتن: «اگه اون این‌طور می‌خواد خشنود باش.» کتاب شفای زندگی رو می‌داد دست آنجلیکا بخونه. کاش آنجلیکا امید رو به درد و ترس ترجیح می‌داد. کاش ما آدما یاد بگیریم که هیچ وقت زود تسلیم نشیم و اون عظمت درون‌مون رو نشون بدیم تا بقیه هم امیدشون بیشتر شه.

    نوشته‌ی زیبایی بود، مخصوصا این‌جاش:

    «چشم‌هایش را با خود آورده بود.»

    جالبه من به این قالب جمله بیشتر فکر خواهم کرد، مثلا:

    «لبخندش را با خودش آورده بود.»

    1. ممنوم از یادآوری به‌جای شما. جای امید و امیدواری در داستانک خالی بود. کمی ویرایشش کردم.
      این جمله‌ی «لبخندش را با خودش آورده بود» گویا بهتر از جمله‌ی منه. می‎شه جایی رفت و لبخند رو نبرد اما چشم همیشه همراه ماست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *