مِهِ آن شب، همچون پردهای خاکستری، سنگین و خاموش بر سر شهر افتاده بود. چراغهای محو جاده، مثل فانوسهایی لرزان سوسو میزدند. سرفههایم از اعماق سینهام برمیخواست. داروی ضد سرفه، بیرحمانه چشمانم را سنگین کرده بود. خطچین بریدهبریدهی جاده همچون اغواگری مرموز برای لحظهای هر چند کوتاه پایم را به وادی مرگبار خواب کشاند. آنی کوتاه، تسلیم وسوسهی شیرین خواب شدم. خوابی سنگین، پر از تاریکی و پر از وهم. ناهشیار بودم آن طور که ندانستم مرز میان بیداری و مرگ چه قدر باریک است. چشم گشودم. نه بر جاده، که بر سقف سفید و بیروح بیمارستان. واقعیت سیلی محکمی به صورتم کوبید. پایان جاده، تخت بیمارستان بود.
ثریا با بدنی مجروح و روحی شکسته، روی تخت بیمارستان افتاده بود. او با صورت رنگپریدهاش انگار تکهای از این دنیای سرد و بیجان شده بود. چشمانش پس از روزها بیهوشی، گشوده شد؛ نه به روی دنیا، بلکه به سوی رنجی بیمرز که در تاروپود وجودش تنیده بود.
من، با چشمانی گودافتاده و قلبی تکهتکه کنارش ایستاده بودم. شب و روز را از هم نمیشناختم. تنها چیزی که میدانستم این بود که باید آن جا باشم، هرچند او دیگر نمیخواست که باشم. هر بار که سعی میکردم نزدیکتر شوم، ثریا روی برمیگرداند. آن نگاهِ سرد و بیروح، از هزاران فریاد سنگینتر بود. در چشمانش، دیگر نه نشانی از عشق بود، نه ردی از خاطره. در آن نگاه یخزده، من تنها نقش یک قاتل را داشتم که بیرحمانه، با خوابی آلوده به غفلت، پارهای از جان او را از میان برداشته بودم. دستهایش را روی قلب اندوهگینش گذاشته بود، گویی هنوز میخواست گرمی آغوش پسرش را حس کند. او نمیگفت، اما سکوتش فریاد میکشید، تو او را کشتی، تو سپهرم را کشتی. نگاهش پر از بغض و نفرت بود و همهی آن بغض، متوجه مردی بود که کنارش ایستاده بود.
آن مرد من بودم. مردی سوگوار فرزند خویش و قلبی پر از پشیمانی. هر لحظه بیشتر در خود فرو میرفتم، زیر بار گناهی که نه زمان، نه اشک و نه زخم، نمیتوانست آن را بشوید. صدای نفسهایم در سکوت اتاق پیچیده بود. تلاش میکردم حرفی بزنم تا دلش را آرام کنم، اما هر بار که به چهرهی پرخروش ثریا نگاه میکردم، درمییافتم که انتظار بخشیدهشدن توسط او، مانند مِهِ آن شب سنگین و غیرقابل عبور خواهد بود.
تمام تلاشم بیثمر بود. اگر ثریا من را میبخشید شاید میتوانستم خودم را ببخشم. تصمیمم را گرفته بودم. باید میرفتم تا او با غم فرزند کنار بیاید. میدانستم بودن من در کنار او به غمهایش خواهد افزود. به او گفتم: « ثریا، نمیخواستم اینطوری بشه. نمیتونم خودم رو ببخشم. ولی بودنم اینجا، فقط زخمهات رو تازه میکنه. دارم میرم. شاید برای همیشه. فقط؛ اگه تونستی، منو ببخش. نه برای من، برای خودت.»
برای لحظهای نگاهم کرد. چشمانش لبریز نفرت بود، قلبش سوزان و صدایش سرد: «تو بچهم رو ازم گرفتی. با یه خواب، با یه سهلانگاری. نمیدونم چهطور باید کسی رو ببخشم که تموم زندگیمو نابود کرد؟»
به زحمت توانستم اشکهایم را نگهدارم. نفس آمیخته با آهی کشیدم و با صدایی شکستخورده گفتم: «من میرم ثریا؛ همین فردا صبح. شاید برای همیشه. اگه تونستی منو ببخشی تا صبح بهم پیغام بده. اگر هم نه؛ میفهمم که باید به راهم ادامه بدم.»
سکوت ثریا بدرقهام کرد. رفتم، در حالی که غمی سنگین و ناامیدی عمیقی در وجودم فرو میریخت، گویی خودم را برای رهایی از بار گناه آماده میکردم.
صدای قدمهایم روی برفهای خشک زمستان در کوهستان میپیچید. هوای صبح، سرد و خاکستری بود. باد میان شاخههای خشکیده سوگِ چیزی نادیده را زوزه میکشید، لباسهایم کهنه و سرمازده بود. کفشهایم خیس و سنگین از گل و لای. و گامهایم سنگین و لرزان. آرام به لبهی پرتگاه نزدیک شدم، نفسهایم، سنگینتر از اندیشههایی بودند که روحم را چون خوره میجویدند.
گوشیام را نگاه کردم. هیچ پیامی نیامده بود. اشکهایم بیصدا سرازیر شد. نگاهم را از صفحهی گوشی گرفتم و به پایین پرتگاه دوختم. ته دره غرق در مه بود. بیانتها. مثل غمهایم. مثل نبودنم در قلب او. مثل فاصلهی نگاهش تا نگاهم.
با انگشت لرزان، آخرین پیامم را نوشتم:«خیلی منتظر موندم. میدونم نمیتونی منو ببخشی. الان دیگه وقت رفتنه.» پیام را فرستادم و گوشی را کنار پرتگاه گذاشتم. و بعد؛ باد، سکوت و سقوط.
پنج دقیقه بعد، صدای پیام آمد: «ببخش که دیر شد. بهم آرامبخش زده بودن. خوابم برده بود. الان که فکرش رو میکنم، میبینم منم بدموقع چشمهامو بستم. برگرد، حتی برای یک لحظه.»
و من پیش از رسیدن واژهها، در سکوت مهآلود دره فرو رفته بودم.
آخرین دیدگاهها