نمایش تصادفی نوشتهها

آیا همیشه حق با مشتری است؟
ادامهی حیات موسسات اداری و خدماتی در گرو استقبال مخاطبین از خدمات آنها میباشد. این موسسات میکوشند تا با خلق شیوههای نوین توجه مشتریان بیشتری را به خود جلب نمایند. در این راستا ضمن آموزش کارکنان خود مقرراتی را نیز جهت احترام به مراجعین و
خواب آلودگی
وقتی رسیدم اداره به همکارام گفتم :امروز صبح اونقدر خوابم میومد که حاضر بودم پنج میلیون تومن بهم بدن و بگن امروز تعطیله ونمی خواد بری سر کار و من بتونم بیشتر بخوابم . بیشتر همکارام هم بدون اینکه به حرفام خوب فکر کنند با

شمع خاطرهها
همیشه نمیشود چشمها را به روی گذشته بست. گاهی باید برگشت و به پشت سر نگاهی کرد. به آنچه در روزگاران طولانی بر ما گذشته است. اولین جشن تولدی را که به یاد دارم در پانزده سالگی ام بود. مادرم باز هم غافلگیرم کرد. شبیه

ثانیههای بیقراری
نوزده، هجده، هفده، هنوز ترمز دستی بالاست. نیمکلاچ و گازهای پیدرپی، دور موتور از ۳۰۰۰ بالاتر میرود.ماشین همچون سگی حملهور به جلو میتازد. اما افسارش او را سر جایش نگه میدارد. هفت، شش، پنج، دستی را میخواباند و گاز را میچسباند. کمی آنطرفتر جیغ ترمز
خودبینی
بهرهجویی از ادبیات متکبرانه در گفتگوهای روزمره تنها از سر قدرت و بینیازی نیست و گاهی از سر ناچاری و درماندگی است. سازوکاری برای پنهان نمودن خوارپنداری خود. انسان متکبر دارای شخصیتی خویشتنبیزار است. گویی فراری روبهجلو دارد. او برای سرپوشگذاشتن بر ضعفهای خود کنارهگیری

مچالههای ساده و نجیب
بارها وبارها قلم سبزم را برداشته ام.جملات و کلمات را در ذهنم مرور کرده ام. چند سطری نوشته ام. اما هربار نوشته هایم را مچاله کرده ام. انگار چیزی در نوشته هایم کم بود . شاید کلمات اصیل و بی ریایی برای نوشتن پیدا نمی کردم

نویسندهی دیوانه،حکمران سرزمین واژهها
دیوانگی تعبیری است از آن چه که بر یک نویسنده میگذرد. نویسنده کسی است که به گونهای دیگر میاندیشد. او چیزی برای خود نمیخواهد الا احساس رهایی از زیر بار آنچه در ذهن او سنگینی میکند. مینویسد تا دیگران را به شکل خویش در بیاورد.

قطار، اندوهِ رفتن است
باران میآید قطار میرود من میدَوم تو میروی من میمانم در حسرت بوسهی واپسین قطار میرود تو میروی و خاطره میشود عطر لبخندت هنگام وداع قطار، اندوهِ رفتن است در امتداد بدرقهای طولانی

دیوانهی گونیبهدست
مردی خمیدهقامت در زد و وارد اتاقم شد. بیدرنگ شناختمش. همشهریام بود. از آخرینباری که دیده بودمش سالهای زیادی گذشته بود. بچه که بودم فقط از دور میدیدمش و هرگز به او نزدیک نمیشدم. دوریکردن از یک دیوانهی قاتل شرط عقل است. آن روزها شایع

ماجرای عجیب زبالهی سر چهار راه
دمدمای صبح بود. هوا تازه گرگ و میش شده بود. هاشم، سحرخیزترین رفتگر شهر با جاروی دستهبلندش کرت و کرت و کرت خاکهای کوچه را تار و مار میکرد. به سر چهارراه که میرسید به ترتیب کوچهها را از سمت راست به چپ جارو میکرد.

پشت سرت در را ببند
آن روز زودتر از همیشه سر قرار آمده بود. گویی میخواست فرصت بیشتری داشته باشد تا طعم دلهرهآور انتظار را در ذهنش حکاکی کند. اینپا و آنپا میکرد و مُشتش را به کف دستش میکوبید. چند قدم جلو میرفت و به همان تعداد برمیگشت. وقتی

لحظههای پرواز
گاهی اوقات لحظاتی در زندگی من وجود دارند که با همیشه تفاوت دارند. نمیدانم چه اصراری دارم که تو هم این لحظهها را درک کنی. شاید به این دلیل است که این لحظات زیبا هستند و به هر چه زیبایی است ربط دارند و همه

شکلگیری باورمندی از کوره تا کوزه
آلن دوباتن در کتاب تسلیبخشیهای فلسفه کوزهگری را مثال میزند که برای ساختن یک کوزه خاک مناسب را از محلی مشخص و نسبتاً دور تهیه کرده، گِلی مخصوص ساخته و بر چرخی استوار میکند. متناسب با ضخامت کوزه تعداد دور گردش چرخ در دقیقه را

اتوبوس دوطبقه
بچه که بودم تهران برایم خاطرهای فراتر از برج آزادی بود. اتوبوسهای دوطبقهاش را دوست داشتم. مخصوصا قرمزهایش را. اتوبوسهایی با سقفهایی تو رفته، ناصاف و صدمه دیده به علت برخورد با زیر پلها. خیلی کم پیش می آمد که به تهران سفر کنیم. هرچند

نمیدانم را از زبان من بسیار خواهید شنید
جهان هستی پر است از روابط علمی، علّی و گاه عجیب و غریب. محیط پیرامون ما نیز تا آنجایی که به ساحت تجربهی ما درآمده است به نسبت کل هستی سرشار از نادانستههاست. پیش از حرکت به سوی دانایی و حقیقت، چیزی که مهم است

خونهای نریخته
حالا دیگر سالن انتظار خلوت شده است. مراجعین کارهایشان راه افتاده و رفتهاند. چه خونهایی که باید ریخته میشد و نشد. چه آدمهایی که باید از هستی سرنگون میشدند اما نشد. آنهم برای یک اختلاف حساب اندک. دخترک خردسالی به تماشای هیاهوهای پدر بود و

طرح تنهائی
دخترک نقاشم! طرحی از من بکش، نشسته بر نیمکتی تنها خیره به سنگ فرشهای دورنگ پارک دستهایم زیر چانهام هاله ابری در بالای سرم و علامت سوالی در آن میخواهم حال این روزهایم را درون قابی محصور کنم

آیا من را میشناسید؟
چند پرسش فلسفی دربارهی ماهیت “من”. آنروزها مهربانوی قصهی بزرگ علوی میگفت: «جسمم را میخواستم به کسی ببخشم که روح مرا اسیر کند.» به درستی پیداست که مهربانو بین خود و جسم و روحش تمایزی روا داشته است. او خود را مالک جسم و روحش

مردسالاری، تبعیضی نابخردانه
خاستگاه نظام فکری مردسالارانه دیرینگیاش به درازای تاریخ بشری است و شوربختانه تا ابد امتداد خواهد یافت. شاید در ویترین جوامع مدعی دموکراسی اندکی سیمای زنان و حقوق آنها بزک کرده و زراندود به چشم بیاید اما در لایههای ناپیدای همین جوامع متمدن و مترقی

چرخهای ماشین ساجعلی
دیروز با مادرم تماس گرفتم تا حالش را بپرسم. در میان حرفهایمان به یکباره گفت : “شنیدی ساجعلی را کشتهاند؟”. خبر را سریع و کوتاه به من داد . انگار در همان یکصدم ثانیه اول از گفتنش پشیمان شده بود تا خاطر مرا آزرده نکند

یک روز پر از کلافگی
کیست که بتواند تنش های اعصاب و طپش های قلبم را لمس کند؟ آیا زبانی برای بیان آن می توان یافت؟ کیست که بداند من در چه برزخی غوطه ورم؟ کیست که بداند چگونه در ورطه هلاکت دست وپا می زنم؟ در کشاکش و جدال

برداشتهای متفاوت از رفتارهای خودآگاه و ناخودآگاه
منافع و خواستههای آدمها در بیشتر موارد، یکسان و شبیه به هم میباشد. چیزهایی که فردی را خوشحال و یا ناراحت میکند میتواند در مورد عده بیشماری از آدمها هم همین نتیجه را در پی داشته باشد. اما با توجه به فردیت و گوناگونی در

پاییز بارانی
دلم یک چتر میخواهد کمی باران کمی شادی، کنار تو نشستن با لب خندان کمی آواز و موسیقی کنار جوشش چشمه صدای شُرشُر جویی میان درهای پُر مه دلم یک شعر میخواهد کمی پاییز تو باشی،قاصدک باشد، تغزلهای شورانگیز ملالی نیست اینها را نباشد هیچیک

من اشرف مخلوقات را دیدم
مردی بیسواد، با سرووضعی آلوده و کثیف اینور و آنور را جستجوگرانه میپوید. انگار به دنبال کسی است تا پرکردن فرمهای اداریاش را را بو او بسپارد. یکی از کارمندان را نشانه میگیرد. به سمتش میرود و میگوید: «بیزحمت این فرمها رو برای من پر

بیسواد نباشیم
همانطور که میدانیم متن پیام اصلیترین جزء در فرایند برقراری ارتباط است. واژهها و کلمات، متداولترین شکل یک پیام میباشند. اگر تماس با تلفن را نادیده بگیریم، در گذشته، ارتباط از طریق نامه رایجترین روش ارتباط بوده است. نوشتن نامه و عریضه به عنوان یک

دختری در آستانهی پرواز
نیما شبیه هیچکس نیست. به زندگی ارج مینهد و بر آن است تا دنیا را دگرگون نماید. تغییری هرچند خُرد و هراندازه بیمقدار. تا آنجا که سنگی را از روی تپهزاری برمیدارد و آنرا به ژرفنای درهای پرتاب میکند. سنگی که به باور او هزارانسال
گریه،تنهائی،خلوت
اگر میگریم ملامتم نکنید من از تبار گریه میآیم بدرقهی راهم گریهی مادر بود توشهی راهم چشمانی نمدار و تنهایی، که مپرس ای تنهایی! ای تنهاترین واژهها! آندم که به پیشوازم آمدی ندانستی که پیشترها نیز تنها بودهام در خلوت شبهای خویش و تو ای
قطار تناسخ
بودن یا شدن، مسیله این است!قطار زندگی به سوی ایستگاه آخر در حال حرکت است. چه شاد باشیم ، چه اندوهناک سرانجام روزی یا شبی به آن ایستگاه می رسیم. شاید این قطارِ شهر بازی باشد و پس از عبور از تونل وحشت ما را

آنسوی پنجره
شقایق و مهران بهتازگی ازدواج کرده بودند و در آپارتمانی کوچک که پنجرهاش درست مقابل پنجرهی ما قرار داشت همسایهی ما شده بودند. اولینبار شقایق را از پشت پنجرهی آپارتمانشان دیدم. دوستی ما با یک لبخند ساده شکل گرفت. با اشارهی دستم به نشانهی تلفن،

پراکنده خواهی
چقدر این روزها سرم شلوغ است. از کتابی خوشم می آید. چند ساعتی را صرف خواندن چند فصل از آن می کنم. ناگهان در پاورقی اش به اسم یک فیلم برخورد می کنم. کتاب را می بندم و می روم سراغ آن فیلم. دانلودش می

کاردرست باشیم یا درستکار؟
از کارهایی نام خواهم برد که شخص یا اشخاصی سعی و تلاش خود را نمودهاند تا آنها را به «درستی» انجام دهند. انجام درستِ کار بدون در نظر گرفتن نتیجهی آن، چیزی است که همه آن افراد بر روی آن متمرکز هستند. شاید بپرسید: اِشکالش

برای یاسمین
دخترم! به تو مینویسم. به تویی که تا این زمان نمیشناسمت. در شبی که احساس کمرشکن تنهایی حُلول تازهی عشقی را در خود هضم میکند و مرا بهناچار به سوی تو میراند. دوستت دارم بی آنکه بدانم کیستی و میستایمت به خاطر شکوه وجودت که

کوچه نا تمام
دهه پنجاه تازه آغاز شده بود. روزهای سال گرم تر شده بود و طولانی و دیگر به بلند ترین حد خود رسیده بود. روز اول تیر سال ۱۳۵۰ اجاق کور خانواده را روشن کرد. خانه شان در اواسط یک کوچه نیمه تمام قرارداشت. انتهای کوچه

دریا همیشه آبی نیست
باران، رهگمکرده به خیالم میبارد و قافیههایم خیس میشود تو میروی و به سردی میانجامد آتش مهرم در تو من میمانم و شعرهای نیمکاره و دریا در من طوفانی و تلخ و گلآلود کاش دریا همیشه آبی بود