نمایش تصادفی نوشتهها

پاییز بارانی
دلم یک چتر میخواهد کمی باران کمی شادی، کنار تو نشستن با لب خندان کمی آواز و موسیقی کنار جوشش چشمه صدای شُرشُر جویی میان درهای پُر مه دلم یک شعر میخواهد کمی پاییز تو باشی،قاصدک باشد، تغزلهای شورانگیز ملالی نیست اینها را نباشد هیچیک

دریا همیشه آبی نیست
باران، رهگمکرده به خیالم میبارد و قافیههایم خیس میشود تو میروی و به سردی میانجامد آتش مهرم در تو من میمانم و شعرهای نیمکاره و دریا در من طوفانی و تلخ و گلآلود کاش دریا همیشه آبی بود
اگر من نباشم تو هم نیستی
“همیشه حق با مشتری است“. این جملهای است که هنوز چه در جایگاه یک کارمند و چه به عنوان مشتری تکلیفم را با آن روشن نکردهام. طرح تکریم ارباب رجوع بسیار پیش میآید که یک مشتری درخواست انجام کاری از کارمندی را میکند که منطبق

ثانیههای بیقراری
نوزده، هجده، هفده، هنوز ترمز دستی بالاست. نیمکلاچ و گازهای پیدرپی، دور موتور از ۳۰۰۰ بالاتر میرود.ماشین همچون سگی حملهور به جلو میتازد. اما افسارش او را سر جایش نگه میدارد. هفت، شش، پنج، دستی را میخواباند و گاز را میچسباند. کمی آنطرفتر جیغ ترمز
قطار تناسخ
بودن یا شدن، مسیله این است!قطار زندگی به سوی ایستگاه آخر در حال حرکت است. چه شاد باشیم ، چه اندوهناک سرانجام روزی یا شبی به آن ایستگاه می رسیم. شاید این قطارِ شهر بازی باشد و پس از عبور از تونل وحشت ما را

آیا من را میشناسید؟
چند پرسش فلسفی دربارهی ماهیت “من”. آنروزها مهربانوی قصهی بزرگ علوی میگفت: «جسمم را میخواستم به کسی ببخشم که روح مرا اسیر کند.» به درستی پیداست که مهربانو بین خود و جسم و روحش تمایزی روا داشته است. او خود را مالک جسم و روحش

کارهای درست یا نادرست در فلسفهی اخلاق کدامند؟
پاسخدادن به پرسشهای فراوانی همچون آنچه در بالا دیدید نیازمند پرداختن به نظریات گونهگون اخلاقی است. بایدها و نبایدها قیدهایی است که در گفتوگوهای روزانه بسیار به کار برده میشود. بهعنوان مثال وقتی از کسی میخواهیم کاری “درست” را انجام دهد از کلمه “باید” بهره

امتحان ریاضیات
یاسمین میگفت: «همیشه از امتحان ریاضیات میترسیدم. دشواری آن اگر از هوا کردن آپولو بیشتر نبود دست کمی هم از آن نداشت. اما اگر سختیهای تمرین ریاضی و امتحاندادن را کنار بگذاریم، نشاندادن ورقهی امتحان به پدرم برای امضاء و شرمساری حاصل از آن برایم
نگاه و لبخند
تنها تو بودی و غمی که در دلم می پایید و می رفت تا ابدیت یابد و راز جاودگانی اش را خواندی در نگاه من چه ناباورانه دوختی بر من نگاهت را ندانستی که رسالت نگاه را لبخندی تمام می کند من آسوده خاطر یک

ماجرای عجیب زبالهی سر چهار راه
دمدمای صبح بود. هوا تازه گرگ و میش شده بود. هاشم، سحرخیزترین رفتگر شهر با جاروی دستهبلندش کرت و کرت و کرت خاکهای کوچه را تار و مار میکرد. به سر چهارراه که میرسید به ترتیب کوچهها را از سمت راست به چپ جارو میکرد.

از خودشیفتگی جمعی چه میدانید؟
تعریف خودشیفتگی جمعی اگر شما طرفدار متعصب و دوآتشه یکی از تیمهای پرسپولیس و یا استقلال هستید. اگر به آریایی بودن خود میبالید. اگر از اینکه سفیدپوست هستید، مسلمان و یا طرفدار فلان گروه موسیقی هستید احساس غرور و افتخار میکنید باید بگویم که شما

پیکنیک (پکنیک)
می خوام بعد از گذشت سالها از رازی پرده بردارم.داستان مربوط می شه به سالها پیش. یکی از همکارام کمی تند مزاج بود و گاهی با مراجعین بگو مگو می کرد و هر بار رییس منو صدا می کرد و از من می خواست که
آیا اسم خود را دوست دارید؟
اسمش را پرسیدم گفت: «مجتبی» به خودم اجازه دادم کمی سر به سرش بگذارم گفتم: «آخه مجتبی هم شد اسم؟» گفت: «نه خیلی، اسمِ تو شناسنامهام اینه» گفتم: «پس چی صدات می کنن؟» گفت: «کاوه» گفتم: «مجتبی هم بد نیس» گفت: «خب شاید» گفتم: «اسم
پایان بی آغاز
صدای آژیر ممتد آمبولانس حواس از دست رفته ام را سر جایش برمی گرداند. کسی را از مرگ دور می کنند.آنطور که آغاز وجود، شادی آور است دوچندان، مرگ موحش و خوف انگیز. وجودی که آغاز شده در حال انجام است. آدمی همیشه آغاز می

چلیپای رنج
صلیب، یادبود رنجِ آدمی است نگاه کن که چگونه مصیبتبار تا قربانگاه بر دوشِ زخمخورده میکِشد چلیپایِ رنج خویش را تا کِی جان از کف بگذارد و کجا بار بر زمین نهد این آدمیزادهی رنجور، در انتهای هستی درد، قامت درختی است برایستاده در شمایل

انسان بیمخاطب، کتابی است بیخواننده
لابد جملهی مشهور” هر انسان کتابی است چشمبهراه خوانندهاش” را شنیدهاید. سعی کردم در ذهنم باطل بودن این گزاره را به اثبات برسانم. به گوشهگیری، و میل به تنهایی برخی از آدمها فکر کردم. کسانی که بر این باورند که باید به تنهایی خو کرد

آنسوی پنجره
شقایق و مهران بهتازگی ازدواج کرده بودند و در آپارتمانی کوچک که پنجرهاش درست مقابل پنجرهی ما قرار داشت همسایهی ما شده بودند. اولینبار شقایق را از پشت پنجرهی آپارتمانشان دیدم. دوستی ما با یک لبخند ساده شکل گرفت. با اشارهی دستم به نشانهی تلفن،

ابتذال شر در فلسفهی هانا آرنت
هانا آرنت؛ در سال ۱۹۶۱ در جریان محاکمهی آدولف آیشمن که جنایتکاری جنگی و مسئول کشتار تعداد بیشماری از یهودیان بود مفهومی را پدید آورد با عنوان “ابتذال شر“. آرنت به پیروی از یونانیان بهویژه ارسطو؛ سیاست را از اساس شاخهای از اخلاق میدانست که

ماجرای شب برفی
ساعت ۱۱ تلفنم زنگ خورد. سینا بود، همکلاسی غزل. گفتم: «بفرمایید. امرتون.» گفت: «میخواستم ازتون اجازه بگیرم که فرداشب برای دستبوسی با خانواده خدمت برسیم.» صدایش پر از شرم و اضطراب بود. گفتم: «از نظر من اشکالی نداره. تشریف بیارین.» اعتمادبهنفسی پیدا کرد و شاد

اتوبوس دوطبقه
بچه که بودم تهران برایم خاطرهای فراتر از برج آزادی بود. اتوبوسهای دوطبقهاش را دوست داشتم. مخصوصا قرمزهایش را. اتوبوسهایی با سقفهایی تو رفته، ناصاف و صدمه دیده به علت برخورد با زیر پلها. خیلی کم پیش می آمد که به تهران سفر کنیم. هرچند

کوچهی لیلا
عصرهای تابستان، آنجا که خورشید، خسته از تابیدن، راه خانهاش را در پیش میگرفت روی تاقچهی پایین پنجره مینشست. گوشهی پرده را به کناری میزد. میدانستم آنجاست. او را نمیدیدم اما حضورش را حس میکردم. سربهزیر بودم و خودم را به ندیدن میزدم. فوتبال بازی

کوچه نا تمام
دهه پنجاه تازه آغاز شده بود. روزهای سال گرم تر شده بود و طولانی و دیگر به بلند ترین حد خود رسیده بود. روز اول تیر سال ۱۳۵۰ اجاق کور خانواده را روشن کرد. خانه شان در اواسط یک کوچه نیمه تمام قرارداشت. انتهای کوچه

طرح تنهائی
دخترک نقاشم! طرحی از من بکش، نشسته بر نیمکتی تنها خیره به سنگ فرشهای دورنگ پارک دستهایم زیر چانهام هاله ابری در بالای سرم و علامت سوالی در آن میخواهم حال این روزهایم را درون قابی محصور کنم

مردسالاری، تبعیضی نابخردانه
خاستگاه نظام فکری مردسالارانه دیرینگیاش به درازای تاریخ بشری است و شوربختانه تا ابد امتداد خواهد یافت. شاید در ویترین جوامع مدعی دموکراسی اندکی سیمای زنان و حقوق آنها بزک کرده و زراندود به چشم بیاید اما در لایههای ناپیدای همین جوامع متمدن و مترقی

رانندهی بداخلاق
بیستوششم دیماه سال هشتادویک بود. بارها تاریخ آن روز را فراموش کردهام اما کافیست نگاهی به برگهی مأموریتی بیندازم که با گذشت این سالها سفیدیاش کمی به زردی گراییده است. ساعت هفتونیم صبح باید خود را به جلسهای در مرکز استان میرساندم. تا آنجا دو

آدم ها فقط دو دسته اند
«آدمها فقط دو دسته اند: دستۀ اول و دستۀ دوم». تقسیم بندی های دوتایی آدم ها آدم ها از نظر زیبایی ظاهر به دو دسته تقسیم میشوند : زیبا و زشت. از لحاظ تحصیلات به دو دسته با سوادها و بی سوادها. یا بلند قامتند

در مبارزه با دخترم همیشه پیروزم
نزدیکترین شهربازی به خانهمان «خورشید طلایی» نام دارد. آخر هفته که میرسید سنا میگفت : «پدر! برویم گُلدنسان (خورشید طلایی)؟». بعد با هم به شهربازی میرفتیم و بازیهای مختلفی را انجام میدادیم. در یکی از بازیها من همیشه بازنده میشدم .البته خیلی دلم میخواست یک

نوشتههای مرموز
باز هم به اتاقم آمد. با ماسکی سفید شبیه پاپیون در زیر چانهاش. از من خواهش کرد از پشت میزم برخیزم و به آن طرف میز بروم. درخواستش را با کلافگی پذیرفتم. جلوی میز رودررویش ایستادم. تعدادی فرم بههمپیوسته کنار چاپگر روی هم تلنبار شده

نمیدانم را از زبان من بسیار خواهید شنید
جهان هستی پر است از روابط علمی، علّی و گاه عجیب و غریب. محیط پیرامون ما نیز تا آنجایی که به ساحت تجربهی ما درآمده است به نسبت کل هستی سرشار از نادانستههاست. پیش از حرکت به سوی دانایی و حقیقت، چیزی که مهم است

آیا همیشه حق با مشتری است؟
ادامهی حیات موسسات اداری و خدماتی در گرو استقبال مخاطبین از خدمات آنها میباشد. این موسسات میکوشند تا با خلق شیوههای نوین توجه مشتریان بیشتری را به خود جلب نمایند. در این راستا ضمن آموزش کارکنان خود مقرراتی را نیز جهت احترام به مراجعین و

عبور از مِه
مِهِ آن شب، همچون پردهای خاکستری، سنگین و خاموش بر سر شهر افتاده بود. چراغهای محو جاده، مثل فانوسهایی لرزان سوسو میزدند. سرفههایم از اعماق سینهام برمیخواست. داروی ضد سرفه، بیرحمانه چشمانم را سنگین کرده بود. خطچین بریدهبریدهی جاده همچون اغواگری مرموز برای لحظهای هر

یک روز پر از کلافگی
کیست که بتواند تنش های اعصاب و طپش های قلبم را لمس کند؟ آیا زبانی برای بیان آن می توان یافت؟ کیست که بداند من در چه برزخی غوطه ورم؟ کیست که بداند چگونه در ورطه هلاکت دست وپا می زنم؟ در کشاکش و جدال
آخرین دیدگاهها