نمایش تصادفی نوشته‌ها

کار‌درست باشیم یا درست‌کار؟
کار‌درست باشیم یا درست‌کار؟

از کارهائی نام خواهم برد که شخص یا اشخاصی سعی و تلاش خود را نموده‌اند تا آن‌ها را به‌ «درستی» انجام دهند. انجام درستِ کار بدون در نظر گرفتن نتیجه‌ی آن، چیزی است که همه آن افراد بر روی آن متمرکز هستند. شاید بپرسید: اِشکالش

ادامه »
پائیز

پنجره رو به خیابان باز است  بوی باران و نم چوب صنوبر جاری ست عابری خسته و سیگار به دست توده ابری به هوا افشانده ست یاسمین پشت به دیوار بلند آبشار زیر چتری همه رنگ ،با لبخند عکس می گیرد و مغرور به خود

ادامه »
داستان کوتاه ماجرای شب برفی

ساعت ۱۱ تلفنم زنگ خورد. سینا بود، هم‌کلاسی غزل‌. گفتم: «بفرمایید. امرتون.» گفت: «می‌خواستم ازتون اجازه بگیرم که فرداشب برای دست‌بوسی با خانواده خدمت برسیم.» صدایش پر از شرم و اضطراب بود. گفتم: «از نظر من اشکالی نداره. تشریف بیارین.» اعتماد‌به‌نفسی پیدا کرد و شاد

ادامه »
شیوای گم‌شده

با صدای رعد و برق ناصر به خود آمد. آخرین پک را به سیگارش زد و آن را درون جاسیگاری خفه کرد و به درون ویلا برگشت.شیوا با چند تن از زن‌های فامیل درحال صحبت‌کردن بود. وقتی حرف می‌زد جوری دستش را بالا و پایین

ادامه »
داستان کوتاه ماجرای عجیب زباله‌ی سر چهار راه

دم‌دمای صبح بود. هوا تازه گرگ و میش شده بود. هاشم، سحرخیز‌ترین رفتگر شهر با جاروی دسته‌بلندش کرت و کرت و کرت خاک‌های کوچه را تار و مار می‌کرد. به سر چهار‌راه که می‌رسید به ترتیب کوچه‌ها را از سمت راست به چپ جارو می‌کرد.

ادامه »
بی وفا

تو که با دیگری بودی چرا روزم سیه کردی  چرا عمر سراسر محنت من را تبه کردی توکه نامهربان بودی چرا کردی نظر بر من  چرا چون لیلی زیبا به مجنونت نگه کردی  تو زیبا صورتی اما نداری سیرت زیبا مرا با عشوه و ناز

ادامه »
در مبارزه با دخترم همیشه پیروزم

نزدیک‌ترین شهربازی به خانه‌مان «خورشید طلایی» نام دارد. آخر هفته که می‌رسید سنا می‌گفت : «پدر! برویم گُلدن‌سان (خورشید طلائی)؟». بعد با هم به شهربازی می‌رفتیم و بازی‌های مختلفی را انجام می‌دادیم. در یکی از بازی‌ها من همیشه بازنده می‌شدم .البته خیلی دلم می‌خواست یک

ادامه »
برداشت‌های متفاوت از رفتار‌های خود‌آگاه و ناخودآگاه

منافع و خواسته‌های آدم‌ها در بیشتر موارد، یک‌سان و شبیه به‌ هم می‌باشد. چیز‌هایی که فردی را خوشحال و یا ناراحت می‌کند می‌تواند در مورد عده بی‌شماری از آدم‌ها هم همین نتیجه را در پی داشته باشد. اما با توجه به فردیت و گوناگونی در

ادامه »
زندگی‌کردن سخت‌تر از مردن است

جنگ همواره روی‌دادی فراتر از یک تسویه‌حساب سیاسی است. سرباز پیروزمند، تسلیم می‌شود. تسلیم بنیادِ بد‌سرشت خویش. هر چیزی حتا یادبود‌های هنری و باستانی را ویران می‌کند، مهارتش را در شکنجه، آزار و تجاوز آزمایش می‌کند. ظلم می‌کند و به نابودی می‌کشاند . وحشت می‌آفریند

ادامه »
جمعه

کلمات بی پروا‌تر از همیشه برای تقریر یادی دوباره از تو بلند و بلند در آسمان اوج می‌گیرند و شور و حالی آسمانی را با خود می‌آورند و مرا به نگارش این سطور وا می‌دارند . زیبای من! صدای تو از آن سوی کوه‌ها و

ادامه »
انتظار

از اشک های بی شمار انتظارم بپرس و از سرگیجه ی بعد از دَوَران عقربه های ساعتهای بی قرار بدان که آمدنت چقدر به دیر انجامیده است

ادامه »
کوچه نا تمام

دهه پنجاه تازه آغاز شده بود. روزهای سال گرم تر شده بود و طولانی و دیگر به بلند ترین حد خود رسیده بود. روز اول تیر سال ۱۳۵۰ اجاق کور خانواده را روشن کرد. خانه شان در اواسط یک کوچه نیمه تمام قرارداشت. انتهای کوچه

ادامه »
نامه‌ای به آینده

دخترم! به تو می‌نویسم. به تویی که هنوز نمی‌شناسمت. در شبی که احساس کمرشکن تنهایی حلول تازه‌ی عشقی را در خود هضم می‌کند و مرا به‌ناچار به‌سوی تو می‌راند. دوستت دارم بی‌آنکه بدانم کیستی و می‌پرستمت به خاطر عظمت وجودت که هنوز ناپیداست. دخترم، ای

ادامه »
از خود‌شیفتگی جمعی چه می‌دانید؟

تعریف خودشیفتگی جمعی اگر شما طرفدار متعصب و دو‌آتشه یکی از تیم‌های پرسپولیس و یا استقلال هستید. اگر به آریایی بودن خود می‌بالید. اگر از این‌که سفید‌پوست هستید، مسلمان و یا طرفدار فلان گروه موسیقی هستید احساس غرور و افتخار می‌کنید باید بگویم که شما

ادامه »
سیگار زر

بابام کارگر بود. پول‌دار نبود. معلم هم نبود. اما مهربان بود. همیشه بوی سیگار می‌داد. روزی یک پاکت می‌کشید. یک روز زر، روزی شیراز، گاهی هما و شاید هم اُشنو. دست‌های زبرش را روی صورتم می‌کشید. وقتی به چشم‌های سیاهم نگاه می‌کرد نگاهش پر از

ادامه »
ژیان قرمز

حدود چهار یا پنج سال بیش‌تر نداشتم. تنها اسباب‌بازی من یک ماشین کوچک فلزی بود. یک ژیان قرمز که به اندازه‌ی کف دست‌هایم کوچک بود. آن‌ روزها هنوز ماشین ژیان از سکه نیفتاده بود و برای خودش یک‌پا ماشین‌حسابی بود. با مادرم رفته بودیم دکتر.

ادامه »
معمای زن باردار

می‌شد با گفتن یک “ببخشید” کلید را درون قفل در چرخاند و به داخل خانه رفت و در را به روی آن‌چه آن بیرون بود بست. آرام مقابل تلویزیون لم داد و از صدای بارانِ آن سوی پنجره‌ لذت برد. اما دیدن گریه‌ی زنی باردار

ادامه »
امتحان ریاضیات

یاسمین می­‌گفت: «همیشه از امتحان ریاضیات می‌ترسیدم. دشواری آن اگر از هوا کردن آپولو بیشتر نبود دست کمی هم از آن نداشت. اما اگر سختی‌های تمرین ریاضی و امتحان‌دادن را کنار بگذاریم، نشان‌دادن ورقه‌ی امتحان به پدرم برای امضاء و شرم‌ساری حاصل از آن برایم

ادامه »
در جست‌وجوی حقیقت

بیزارم از  بیهوده زیستن بی‌تفاوت وَهمِ کژ‌‌اندیشان کور را به تماشا نشستن روی‌گردانم از قربانیان جهل آنان که می‌پندارند کلید‌‌دار صندوقچه‌ی  حقیقت‌اند و چه زود‌هنگام در آغازِ این عمر اندک بی هیچ رنج و تکاپوئی شراب باور را سرکشیده‌اند دوگانه‌راهی است در پیش رویم راه

ادامه »
پایان بی آغاز

صدای آژیر ممتد آمبولانس حواس از دست رفته ام را سر جایش برمی گرداند. کسی را از مرگ دور می کنند.آنطور که آغاز وجود، شادی آور است دوچندان، مرگ موحش و خوف انگیز. وجودی که آغاز شده در حال انجام است. آدمی همیشه آغاز می

ادامه »
آدم‌ ها فقط دو دسته ‌اند

«آدم‌ها فقط دو دسته ‌اند: دستۀ اول و دستۀ دوم». تقسیم بندی های دوتائی آدم ها آدم ها از نظر زیبایی ظاهر به دو دسته تقسیم می‌شوند : زیبا و زشت. از لحاظ تحصیلات به دو دسته با سوادها و بی سوادها. یا بلند قامتند

ادامه »
چلیپای رنج

صلیب، یادبود رنجِ آدمی‌ است نگاه کن که چگونه مصیبت‌بار  تا قربان‌گاه بر دوشِ زخم‌خورده می‌کِشد چلیپایِ رنج خویش را تا کِی جان از کف بگذارد و  کجا بار بر زمین نهد این آدمی‌زاده‌ی رنجور، در انتهای هستی درد، قامت درختی است  برایستاده در شمایل

ادامه »
دریا همیشه آبی نیست

باران، ره‌گم‌کرده به خیالم می‌بارد و قافیه‌هایم خیس می‌شود تو می‌روی و به سردی می‌انجامد آتش مهرم در تو من می‌مانم و شعرهای نیم‌کاره و دریا در من طوفانی و تلخ و گل‌آلود کاش دریا همیشه آبی بود

ادامه »
مثل نسیم

یک بار دیگر آمدی. اما با تو بودن دقایقی بیش نپائید. مسافر بودی و من نیز. شانه به شانه من به معراج آمدی . رنگت پریده بود. مثل همیشه آرام و ساکت بودی. هوا سرد بود. تو هم سردت بود و می لرزیدی. از نگاهت

ادامه »
ماجرای اتوبوس

اتوبوس که از ترمینال بیرون آمد تمام صندلی‌هایش پر بود. کنار آخرین میدان شهر سربازی سوار اتوبوس شد و دمق و پکر پای بوفه نشست. از چهره‌اش پیدا بود که دل خوشی از پادگان و غربت غروب‌هایش ندارد. دل‌تنگ خانواده‌اش هم هست. بعد از پنج

ادامه »
خوب حرف‌زدن با افزایش دایره‌ی واژگان

خوب نوشتن و خوب گفتن بدون افزایش دایره‌ی واژگان به نظر دشوار بوده و چیزی کم خواهد داشت. یکی از راه‌های فراگیری آن، واژه ‌برداری از نوشته‌هایی است که می‌خوانیم و به کار بردن آن‌ها در گفتار و نوشتارمان می‌باشد. قبل از شروع، واژه‌ها را

ادامه »
جاده

همان‌طور که با دست چپش فرمان ماشین را چسبیده بود دست دیگرش را روی شانه‌ی پسر پنج‌ساله‌اش گذاشت و گفت: «ببین پسرم، زندگی درست شبیه این جاده‌اس. جاده‌ای که فقط یک‌بار از اون عبور می‌کنیم. این جاده یک‌طرفه‌اس. برگشتی نداره. ما نمی‌دونیم بعد از اون

ادامه »
داستانک چراغ نفتی

نیمه‌های شب است. برف سنگینی باریده و موجب قطع برق شده است. همه‌چیز در تاریکی فرو رفته است. او غم بزرگی در سینه دارد. طاقت این تاریکی و تنهایی را ندارد. دل‌خوشی است به تنها سیگاری که خود را ته پاکت قایم کرده است. رقص

ادامه »
داش آکل

داش‌آکُل لات نبود. لوتی بود. در جوان‌مردی همتا نداشت. نه اهل دین بود  و نه اهل دنیا. در عوض دست‌گیر مردم درمانده بود. اگر پیدایش نمی‌کردی یا توی قهوه خانه دو‌میل چایی می‌خورد و چپق می‌کشید یا توی حیاط ملا اسحاق عرق‌کِش یک بطری سرشکسته

ادامه »
دختری در آستانه‌ی پرواز

نیما شبیه هیچ‌کس نیست. به زندگی ارج می‌نهد و بر آن است تا دنیا را دگرگون نماید. تغییری هر‌چند خُرد و هر‌اندازه بی‌مقدار. تا آن‌جا که سنگی را از روی تپه‌زاری برمی‌دارد و آن‌را به ژرف‌نای دره‌ای پرتاب می‌کند. سنگی که به باور او هزاران‌سال

ادامه »
داستانک مار سمّی

پهلوانی معرکه‌گیر، جوان‌مردی می‌طلبید تا دلیریِ خود بیازماید و ماری سمّی را به‌دوش کشد. تماشاگری گام پیش نهاد و مار را بر دوش خویش افکند و در چشم‌برهم‌زدنی آن را برُبود و با موتورسیکلت بگریخت.

ادامه »
بی‌سواد نباشیم

همان‌طور که می‌دانیم متن پیام اصلی‌ترین جزء در فرایند برقراری ارتباط است. واژه‌ها و کلمات، متداول‌ترین شکل یک پیام می‌باشند. اگر تماس با تلفن را نادیده بگیریم، در گذشته، ارتباط از طریق نامه رایج‌ترین روش ارتباط بوده است. نوشتن نامه و عریضه به عنوان یک

ادامه »
پیکنیک (پکنیک)

می خوام بعد از گذشت سال‌ها از رازی پرده بردارم.داستان مربوط می شه به سالها پیش. یکی از همکارام کمی تند مزاج بود و گاهی با مراجعین بگو مگو می کرد و هر بار رئیس منو صدا می کرد و از من می خواست که

ادامه »
قطار، اندوهِ رفتن است

باران می‌آید قطار می‌رود  من می‌دَوم تو می‌روی  من می‌مانم در حسرت بوسه‌ی واپسین قطار می‌رود تو می‌روی و خاطره می‌شود عطر لبخندت هنگام وداع قطار، اندوهِ رفتن است در امتداد بدرقه‌ای طولانی

ادامه »
شکل‌گیری باورمندی از کوره تا کوزه

آلن دوباتن در کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه کوزه‌گری را مثال می‌زند که برای ساختن یک کوزه خاک مناسب را از محلی مشخص و نسبتاً دور تهیه کرده، گِلی مخصوص ساخته و بر چرخی استوار می‌کند. متناسب با ضخامت کوزه تعداد دور گردش چرخ در دقیقه را

ادامه »
ثانیه‌های بی‌قراری

نوزده، هجده، هفده، هنوز ترمز دستی بالاست. نیم‌کلاچ و گازهای پی‌در‌پی، دور موتور از ۳۰۰۰ بالاتر می‌رود.ماشین همچون سگی حمله‌ور به جلو می‌تازد. اما افسارش او را سر جایش نگه می‌دارد. هفت، شش، پنج، دستی را می‌خواباند و گاز را می‌چسباند. کمی آن‌طرف‌تر جیغ ترمز

ادامه »
دیوانه‌ی گونی‌به‌دست

مردی خمیده‌قامت در زد و وارد اتاقم شد. بی‌درنگ شناختمش. همشهری‌ام بود. از آخرین‌باری که دیده بودمش سال‌های زیادی گذشته بود. آن‌وقت‌ها فقط از دور می‌دیدمش و هرگز به او نزدیک نمی‌شدم. دوری کردن از یک دیوانه‌ی گونی‌به‌دست شرط عقل است. بچه که بودم شایع

ادامه »
نا‌تمام

سلامم را نمی‌خواهی نگاهم را نمی‌خوانی کلامم را تو نشنیدی  و نامم را نمی‌دانی سلامم را که از اعماق قلبم اوج می‌گیرد نگاهم را که سرگردان به دنبال نگاه توست کلامم را که چیزی جز سلامم نیست و نامم را نپرسیدی ز من هرگز

ادامه »
یک روز پر از کلافگی

کیست که بتواند تنش های اعصاب و طپش های قلبم را لمس کند؟ آیا زبانی برای بیان آن می توان یافت؟ کیست که بداند من در چه برزخی غوطه ورم؟ کیست که بداند چگونه در ورطه هلاکت دست وپا می زنم؟ در کشاکش و جدال

ادامه »
نویسنده‌ی دیوانه،حکم‌ران سرزمین واژه‌ها

دیوانگی تعبیری است از آن چه که بر یک نویسنده می‌گذرد. نویسنده کسی است که به گونه‌ای دیگر می‌اندیشد. او چیزی برای خود نمی‌خواهد الا احساس رهایی از زیر بار آن‌چه در ذهن او سنگینی می‌کند. می‌نویسد تا دیگران را به شکل خویش در بیاورد.

ادامه »
داستانک کارت ویزیت

«می‌شه شماره‌تونو داشته باشم؟» «بله، الان کارتم رو بهتون می‌دم» کشوی میزش را باز کرد و چشمش به ساندویچی که صبح همسرش برایش آماده کرده بود افتاد. کشو را بست و گفت: «ببخشید، کارت همرام نیست».

ادامه »
آیا همیشه حق با مشتری است؟

ادامه‌ی حیات مؤسسات اداری و خدماتی در گرو استقبال مخاطبین از خدمات آن‌ها می‌باشد. این موسسات می‌کوشند تا با خلق شیوه‌های نوین توجه مشتریان بیشتری را به خود جلب نمایند. در این راستا ضمن آموزش کارکنان خود مقرراتی را نیز جهت احترام به مراجعین و

ادامه »
شمع خاطره‌ها

همیشه نمی‌شود چشم‌ها را به روی گذشته بست. گاهی باید برگشت و به پشت سر نگاهی کرد. به آنچه در روزگاران طولانی بر ما گذشته است. اولین جشن تولدی را که به یاد دارم در پانزده سالگی ام بود. مادرم باز هم غافل‌گیرم کرد. شبیه

ادامه »
پراکنده خواهی

چقدر این روزها سرم شلوغ است. از کتابی خوشم می آید. چند ساعتی را صرف خواندن چند فصل از آن می کنم. ناگهان در پاورقی اش به اسم یک فیلم برخورد می کنم. کتاب را می بندم و می روم سراغ آن فیلم. دانلودش می

ادامه »
شب

خوب من! با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز می‌کرد. تا غروب، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود. بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟ تنم

ادامه »