همه نوشته‌ها

لحظه های پرواز

گاهی اوقات لحظاتی در زندگی من وجود دارند که با همیشه تفاوت دارند. نمیدانم چه اصراری دارم که تو هم این لحظه ها را درک کنی. شاید به این دلیل است که این لحظات زیبا هستند و به هر چه زیبایی است ربط دارند و

ادامه »
طرح تنهائی

دخترک نقاشم! طرحی از من بکش، نشسته بر نیمکتی تنها خیره به سنگ فرش‌های دو‌رنگ پارک دست‌هایم زیر چانه‌ام هاله ابری در بالای سرم و علامت سوالی در آن می‌خواهم حال این روز‌هایم را درون قابی محصور کنم

ادامه »
بدرقه

ای مهربان ! می روی اما گویی در نگاه سبزت بدرقه مسافری است که بی تو راهی دیار عزلت است. تو می روی و در زیر قدم هایت تپش های دلی را احساس می کنی که می خواهد پاهایت را بر سینه خاک سخت و

ادامه »
واژه‌های بی‌اثر

شعر می‌گویم تا تو بیایی چه بی‌اثرند این واژه‌های آشنا: دریا ، باران. تو بهترین واژه شعر منی «بی وفا»

ادامه »
دریا همیشه آبی نیست

باران، ره‌گم‌کرده به خیالم می‌بارد و قافیه‌هایم خیس می‌شود تو می‌روی و به سردی می‌انجامد آتش مهرم در تو من می‌مانم و شعرهای نیم‌کاره و دریا در من طوفانی و تلخ و گل‌آلود کاش دریا همیشه آبی بود

ادامه »
دعای باران

باران می بارد به تمنای کودکی با چتری نو  و دعای پیر مرد دهقان

ادامه »
نام و رنگ

 دریا به رنگ آسمان و آبی آسمان به نام آب دریا رنگ این از آن و نام آن از این

ادامه »
آینده

این روز ها و سال ها ،همان آینده ای است که سالها پیش در کنجی از گوشه و کنار دنیا به آن فکر می کردم و در دفتر سبز خاطراتم در باره اش می نوشتم. افقی در دور دست ، در ورای روز های بی

ادامه »
انتظار

از اشک های بی شمار انتظارم بپرس و از سرگیجه ی بعد از دَوَران عقربه های ساعتهای بی قرار بدان که آمدنت چقدر به دیر انجامیده است

ادامه »
فرصت طلب

بیهوده آب را گل آلود میکنی این حوضچه خالی از ماهی است

ادامه »
وکیل مدافع

آسوده باش من دعوا را می برم  “زمان” وکیل مدافع چیره دستی است

ادامه »
تعریف زندگی

یک استکان چای  و میزی کنار پنجره  … این هم تعریف ساده ایست از زندگی

ادامه »
چای تلخ

چای سرد دوری ات را تلخ می نوشم قند دردلم آب می شود  وقتی از آمدنت خبر می دهی  آمدنت پایان تلخی هاست

ادامه »
حواس‌پرت

یکی در میان دگمه های پیرهنم باز  و بند کفشهامو نبسته ام آخه این روزها تمام حواسم جمع فراموش کردن توئه

ادامه »
طعنه

این روزها حرف های سرد تو سلاح گرمی است … می کُشد مرا

ادامه »
خود‌فریبی

دلم برای “خودم” می سوزد چه ساده لوحانه  دروغ هایم را باور می کند

ادامه »
تنبلی

نیم ساعته نشستم و چسبیدم به راحتی. به در ودیوار خیره شدم و تو برزخ تعارض گرفتارم. این شیطون هم دست از سرم بر نمیداره. عزمم رو جزم می کنم و با گفتن یه لعنت بر شیطون پا می شم و می رم و بالاخره

ادامه »
شب

خوب من!با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز می کرد. تا غروب ، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود. بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟تنم

ادامه »