نمایش تصادفی نوشته‌ها

مجتبی طاهری
پشت سرت در را ببند

آن روز زودتر از همیشه سر قرار آمده بود. گویی می‌خواست فرصت بیشتری داشته باشد تا طعم دلهره‌آور انتظار را در ذهنش حکاکی کند. این‌پا و آن‌پا می‌کرد و مُشتش را به کف دستش می‌کوبید. چند قدم جلو می‌‌رفت و به همان تعداد برمی‌گشت. وقتی

ادامه »
امتحان ریاضیات

یاسمین می­‌گفت: «همیشه از امتحان ریاضیات می‌ترسیدم. دشواری آن اگر از هوا کردن آپولو بیشتر نبود دست کمی هم از آن نداشت. اما اگر سختی‌های تمرین ریاضی و امتحان‌دادن را کنار بگذاریم، نشان‌دادن ورقه‌ی امتحان به پدرم برای امضاء و شرم‌ساری حاصل از آن برایم

ادامه »
پائیز

پنجره رو به خیابان باز است  بوی باران و نم چوب صنوبر جاری ست عابری خسته و سیگار به دست توده ابری به هوا افشانده ست یاسمین پشت به دیوار بلند آبشار زیر چتری همه رنگ ،با لبخند عکس می گیرد و مغرور به خود

ادامه »
کتاب علوم سال پنجم
آقای بازرس

سن‌وسال و حس‌و‌حالم در حوالی ۱۰ سالگی پرسه می‌زد که چندوچون کشتن یک نفر را از سر می‌گذارندم. در خیالم شکیبایی می‌کردم تا روز به ظلمت آلوده شود. آن‌گاه از دیوار خانه‌اش بالا می‌رفتم. هنگامی که در خواب بود دشنه را تا بُن فولاد در

ادامه »
زندگی‌کردن سخت‌تر از مردن است

جنگ همواره روی‌دادی فراتر از یک تسویه‌حساب سیاسی است. سرباز پیروزمند، تسلیم می‌شود. تسلیم بنیادِ بد‌سرشت خویش. هر چیزی حتا یادبود‌های هنری و باستانی را ویران می‌کند، مهارتش را در شکنجه، آزار و تجاوز آزمایش می‌کند. ظلم می‌کند و به نابودی می‌کشاند . وحشت می‌آفریند

ادامه »
شکل‌گیری باورمندی از کوره تا کوزه

آلن دوباتن در کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه کوزه‌گری را مثال می‌زند که برای ساختن یک کوزه خاک مناسب را از محلی مشخص و نسبتاً دور تهیه کرده، گِلی مخصوص ساخته و بر چرخی استوار می‌کند. متناسب با ضخامت کوزه تعداد دور گردش چرخ در دقیقه را

ادامه »
اتوبوس دو‌طبقه

بچه که بودم تهران برایم خاطره‌ای فراتر از برج آزادی بود. اتوبوس‌های دوطبقه‌اش را دوست داشتم. مخصوصا قرمزهایش را. اتوبوس‌هایی با سقف‌هایی تو رفته، ناصاف و صدمه دیده به علت برخورد با زیر پل‌ها. خیلی کم پیش می آمد که به تهران سفر کنیم. هرچند

ادامه »
در مبارزه با دخترم همیشه پیروزم

نزدیک‌ترین شهربازی به خانه‌مان «خورشید طلایی» نام دارد. آخر هفته که می‌رسید سنا می‌گفت : «پدر! برویم گُلدن‌سان (خورشید طلائی)؟». بعد با هم به شهربازی می‌رفتیم و بازی‌های مختلفی را انجام می‌دادیم. در یکی از بازی‌ها من همیشه بازنده می‌شدم .البته خیلی دلم می‌خواست یک

ادامه »
نیمکت

او همیشه چشم‌به‌راه است. نه سرمای سوزناک بهمن، نه تابش آتش‌زای خورشید مرداد، نه طوفان غبارآلود پاییزی و نه وسوسه‌ی سایه‌سار درختان بیدِ کنار جویبار نتوانسته‌اند ایستادگی و پای‌مردی او را بر‌ هم بزنند. سالیان دوری‌ است که آن‌جا با همان هیبت ایستاده است. رنگ‌

ادامه »
داستانک چراغ نفتی

نیمه‌های شب است. برف سنگینی باریده و موجب قطع برق شده است. همه‌چیز در تاریکی فرو رفته است. او غم بزرگی در سینه دارد. طاقت این تاریکی و تنهایی را ندارد. دل‌خوشی است به تنها سیگاری که خود را ته پاکت قایم کرده است. رقص

ادامه »
چرا با غریبه‌ها مهربان‌تریم تا با نزدیکان خود؟

در جامعه افرادی را می‌توان دید که در خانه با اطرافیان خود برخوردی آمیخته با عصبانیت و تندخوئی داشته اما در سطح جامعه رفتاری متشخصانه و پر از آداب و رسوم اجتماعی دارند. به منظور بررسی علت‌های این دوگانگی می‌توان سطح تماس و ارتباطمان با

ادامه »
اول خرداد

باز هم اول خرداد رسید دختر سبز بهار سرزده از راه رسید غنچه‌ در باغچه‌ی زندگی آرام شکُفت بلبل از شوق به رویش خندید شبنمی بر پرِ آن غنچه‌ی گل پای کوبید و برقصید و چکید یاسمین سوگلی باغچه‌ی هستی شد جام گیتی پرِ شادی

ادامه »
آینده

این روز ها و سال ها ،همان آینده ای است که سالها پیش در کنجی از گوشه و کنار دنیا به آن فکر می کردم و در دفتر سبز خاطراتم در باره اش می نوشتم. افقی در دور دست ، در ورای روز های بی

ادامه »
یک روز پر از کلافگی

کیست که بتواند تنش های اعصاب و طپش های قلبم را لمس کند؟ آیا زبانی برای بیان آن می توان یافت؟ کیست که بداند من در چه برزخی غوطه ورم؟ کیست که بداند چگونه در ورطه هلاکت دست وپا می زنم؟ در کشاکش و جدال

ادامه »
معمای زن باردار

می‌شد با گفتن یک “ببخشید” کلید را درون قفل در چرخاند و به داخل خانه رفت و در را به روی آن‌چه آن بیرون بود بست. آرام مقابل تلویزیون لم داد و از صدای بارانِ آن سوی پنجره‌ لذت برد. اما دیدن گریه‌ی زنی باردار

ادامه »
سیگار زر

بابام کارگر بود. پول‌دار نبود. معلم هم نبود. اما مهربان بود. همیشه بوی سیگار می‌داد. روزی یک پاکت می‌کشید. یک روز زر، روزی شیراز، گاهی هما و شاید هم اُشنو. دست‌های زبرش را روی صورتم می‌کشید. وقتی به چشم‌های سیاهم نگاه می‌کرد نگاهش پر از

ادامه »
داستانک مار سمّی

پهلوانی معرکه‌گیر، جوان‌مردی می‌طلبید تا دلیریِ خود بیازماید و ماری سمّی را به‌دوش کشد. تماشاگری گام پیش نهاد و مار را بر دوش خویش افکند و در چشم‌برهم‌زدنی آن را برُبود و با موتورسیکلت بگریخت.

ادامه »
سرباز وطن پرست
میهن پرست

محمد از همان روزهای اول توجهم را به خودش جلب کرده بود. در یادگیری سریع بود. تمامی درس‌های نظری و آموزش‌های عملی را با بهترین نمرات پشت سر می‌گذاشت. طوری از جنگ و نبرد حرف می‌زد که گویی برای آن، پا به دنیا گذاشته است.

ادامه »
گاهی برو

گاهی برو بی‌رحمانه و نامهربان خاطراتت را جا بگذار حافظه‌ات را با خود نبر اما بعضت را توشه‌ی راهت کن پل‌ها را پشت سرت خراب کن به برگشتن لحظه‌ای فکر نکن در همین رفتن است که آدم دیگری می‌شوی این‌جا و اکنون را رها کن

ادامه »
برف

در سردترین روز سال حال و هوای گرمی را یاد تو برایم به ارمغان آورده است. از پنجره به بیرون نگاه می کنم. هنوز سفیدی طبیعت را رد پای هیچ عابری نیالوده است. دوران کودکی ام به یادم می آید. آن وقت ها یک روز

ادامه »
چلیپای رنج

صلیب، یادبود رنجِ آدمی‌ است نگاه کن که چگونه مصیبت‌بار  تا قربان‌گاه بر دوشِ زخم‌خورده می‌کِشد چلیپایِ رنج خویش را تا کِی جان از کف بگذارد و  کجا بار بر زمین نهد این آدمی‌زاده‌ی رنجور، در انتهای هستی درد، قامت درختی است  برایستاده در شمایل

ادامه »
بی وفا

تو که با دیگری بودی چرا روزم سیه کردی  چرا عمر سراسر محنت من را تبه کردی توکه نامهربان بودی چرا کردی نظر بر من  چرا چون لیلی زیبا به مجنونت نگه کردی  تو زیبا صورتی اما نداری سیرت زیبا مرا با عشوه و ناز

ادامه »
دیوانه‌ی گونی‌به‌دست

مردی خمیده‌قامت در زد و وارد اتاقم شد. بی‌درنگ شناختمش. همشهری‌ام بود. از آخرین‌باری که دیده بودمش سال‌های زیادی گذشته بود. آن‌وقت‌ها فقط از دور می‌دیدمش و هرگز به او نزدیک نمی‌شدم. دوری کردن از یک دیوانه‌ی گونی‌به‌دست شرط عقل است. بچه که بودم شایع

ادامه »
قطار، اندوهِ رفتن است

باران می‌آید قطار می‌رود  من می‌دَوم تو می‌روی  من می‌مانم در حسرت بوسه‌ی واپسین قطار می‌رود تو می‌روی و خاطره می‌شود عطر لبخندت هنگام وداع قطار، اندوهِ رفتن است در امتداد بدرقه‌ای طولانی

ادامه »
آدم‌ ها فقط دو دسته ‌اند

«آدم‌ها فقط دو دسته ‌اند: دستۀ اول و دستۀ دوم». تقسیم بندی های دوتائی آدم ها آدم ها از نظر زیبایی ظاهر به دو دسته تقسیم می‌شوند : زیبا و زشت. از لحاظ تحصیلات به دو دسته با سوادها و بی سوادها. یا بلند قامتند

ادامه »
داستان کوتاه خون‌های نریخته

حالا دیگر سالن انتظار خلوت شده است. مراجعین کارهایشان راه افتاده و رفته‌اند. چه خون‌هایی که باید ریخته می‌شد و نشد. چه آدم‌هایی که باید از هستی سرنگون می‌شدند اما نشد. آن‌هم برای یک اختلاف حساب اندک. دخترک خردسالی به تماشای هیاهو‌های پدر بود و

ادامه »
داستان کوتاه ماجرای عجیب زباله‌ی سر چهار راه

دم‌دمای صبح بود. هوا تازه گرگ و میش شده بود. هاشم، سحرخیز‌ترین رفتگر شهر با جاروی دسته‌بلندش کرت و کرت و کرت خاک‌های کوچه را تار و مار می‌کرد. به سر چهار‌راه که می‌رسید به ترتیب کوچه‌ها را از سمت راست به چپ جارو می‌کرد.

ادامه »
مغلطه‌ی فضل فروشی

یکی از مُغالطاتی که در گفتگوهای روزانه به فراوانی شنیده می‌شود مغلطه‌ی فضل فروشی است. در این نوع مغلطه فرد می‌کوشد ناتوانی‌اش در ارائه یک استدلالِ درست و منطقی را با بیان عباراتی قلمبه و نا‌آشنا بپوشاند. به‌عنوان مثال اگر در مورد گزاره‌ای از وی

ادامه »
از خود‌شیفتگی جمعی چه می‌دانید؟

تعریف خودشیفتگی جمعی اگر شما طرفدار متعصب و دو‌آتشه یکی از تیم‌های پرسپولیس و یا استقلال هستید. اگر به آریایی بودن خود می‌بالید. اگر از این‌که سفید‌پوست هستید، مسلمان و یا طرفدار فلان گروه موسیقی هستید احساس غرور و افتخار می‌کنید باید بگویم که شما

ادامه »
سوگند

تو بیا که در این غربت دور می رسد شاخ سپیدار به سرمنزل ماه می رود آب به دیدار کویر می روم مست  به معراج خیال و در این خلوت پائیزی باغ گل حسرت تنهاست تو بیا لب دریای پراز حادثه شعر رویم واژه ها

ادامه »
من جغدم

در یک تقسیم بندی خاص،آدم ها از نظر وضعیت خواب به دو دسته چکاوک ها و جغدها تقسیم می شوند.دسته اول یا همان چکاوک ها کسانی هستند که سحر خیز بوده و اهل کار و عمل در روز هستند . معمولا بیشتر عمل می کنند

ادامه »
گوشواره

روز زن بود. رفته بودیم بیرون. داشتم فکر می‌کردم چطور همسرم را غافل‌گیر کنم. از کف ماشین چیزی برداشت. کمی به من نگاه کرد و پرسید: «این چیه؟». به لنگه‌ی گوشواره‌‌ای که توی دستش بود نگاه کردم و گفتم:«نمی‌دونم». هر دو غافل‌گیر شدیم. دور زدیم

ادامه »
دعای باران

باران می بارد به تمنای کودکی با چتری نو  و دعای پیر مرد دهقان

ادامه »
شمع خاطره‌ها

همیشه نمی‌شود چشم‌ها را به روی گذشته بست. گاهی باید برگشت و به پشت سر نگاهی کرد. به آنچه در روزگاران طولانی بر ما گذشته است. اولین جشن تولدی را که به یاد دارم در پانزده سالگی ام بود. مادرم باز هم غافل‌گیرم کرد. شبیه

ادامه »
پست چی
پست‌چی هر هفته در می‌زند

زنگ خانه به صدا درآمد. خانه‌ای غریب و فراموش‌شده با دری آهنی و زنگ‌زده در انتهای بن‌بست اقاقیا. روی دیوارش پلاکی آبی به شماره ۲۴ چنان چهار‌میخ شده بود که گویی مسیح را به صلیب کشیده‌اند. مریم به یک‌باره از جا پرید. با خودش گفت:

ادامه »
داستان کوتاه پرسپولیسی هستی یا استقلالی؟

مسابقه تمام شد. یک‌ بر‌ صفر. برای خروج از ورزشگاه غوغائی بود. با سرعت خود را به پارکینگ ورزشگاه رساندم. می‌دانستم قرار است چه اتفاقاتی بیفتد. عده‌ای با پرچم و لباس‌های آبی‌رنگ و گروهی با رنگ قرمز این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. فحش‌های رکیک رد و

ادامه »
کوچه‌ی لیلا

عصرهای تابستان، آن‌جا که خورشید، خسته از تابیدن، راه خانه‌اش را در پیش می‌گرفت روی تاقچه‌ی پایین پنجره می‌نشست. گوشه‌ی پرده را به کناری می‌زد. می‌دانستم آن‌‌جاست. او را نمی‌دیدم اما حضورش را حس می‌کردم. سر‌به‌زیر بودم و خودم را به ندیدن می‌زدم. فوتبال بازی

ادامه »
چای تلخ

چای سرد دوری ات را تلخ می نوشم قند دردلم آب می شود  وقتی از آمدنت خبر می دهی  آمدنت پایان تلخی هاست

ادامه »
دختری در آستانه‌ی پرواز

نیما شبیه هیچ‌کس نیست. به زندگی ارج می‌نهد و بر آن است تا دنیا را دگرگون نماید. تغییری هر‌چند خُرد و هر‌اندازه بی‌مقدار. تا آن‌جا که سنگی را از روی تپه‌زاری برمی‌دارد و آن‌را به ژرف‌نای دره‌ای پرتاب می‌کند. سنگی که به باور او هزاران‌سال

ادامه »
کوچه نا تمام

دهه پنجاه تازه آغاز شده بود. روزهای سال گرم تر شده بود و طولانی و دیگر به بلند ترین حد خود رسیده بود. روز اول تیر سال ۱۳۵۰ اجاق کور خانواده را روشن کرد. خانه شان در اواسط یک کوچه نیمه تمام قرارداشت. انتهای کوچه

ادامه »
انسان بی‌مخاطب، کتابی است بی‌خواننده

لابد جمله‌ی مشهور” هر انسان کتابی است چشم‌به‌راه خواننده‌اش” را شنیده‌اید. سعی کردم در ذهنم باطل بودن این گزاره را به اثبات برسانم. به گوشه‌گیری، و میل به تنهایی برخی از آدم‌ها فکر کردم. کسانی که بر این باورند که باید به تنهایی خو کرد

ادامه »
مردسالاری، تبعیضی نابخردانه

خاستگاه نظام فکری مردسالارانه دیرینگی‌اش به درازای تاریخ بشری است و شوربختانه تا ابد امتداد خواهد یافت. شاید در ویترین جوامع مدعی دموکراسی اندکی سیمای زنان و حقوق آن‌ها بزک کرده و زراندود به چشم بیاید اما در لایه‌های ناپیدای همین جوامع متمدن و مترقی

ادامه »
جمعه

کلمات بی پروا‌تر از همیشه برای تقریر یادی دوباره از تو بلند و بلند در آسمان اوج می‌گیرند و شور و حالی آسمانی را با خود می‌آورند و مرا به نگارش این سطور وا می‌دارند . زیبای من! صدای تو از آن سوی کوه‌ها و

ادامه »
شب

خوب من! با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز می‌کرد. تا غروب، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود. بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟ تنم

ادامه »
ثانیه‌های بی‌قراری

نوزده، هجده، هفده، هنوز ترمز دستی بالاست. نیم‌کلاچ و گازهای پی‌در‌پی، دور موتور از ۳۰۰۰ بالاتر می‌رود.ماشین همچون سگی حمله‌ور به جلو می‌تازد. اما افسارش او را سر جایش نگه می‌دارد. هفت، شش، پنج، دستی را می‌خواباند و گاز را می‌چسباند. کمی آن‌طرف‌تر جیغ ترمز

ادامه »