نمایش تصادفی نوشتهها

قطار، اندوهِ رفتن است
باران میآید قطار میرود من میدَوم تو میروی من میمانم در حسرت بوسهی واپسین قطار میرود تو میروی و خاطره میشود عطر لبخندت هنگام وداع قطار، اندوهِ رفتن است در امتداد بدرقهای طولانی

یک روز پر از کلافگی
کیست که بتواند تنش های اعصاب و طپش های قلبم را لمس کند؟ آیا زبانی برای بیان آن می توان یافت؟ کیست که بداند من در چه برزخی غوطه ورم؟ کیست که بداند چگونه در ورطه هلاکت دست وپا می زنم؟ در کشاکش و جدال میان انتخاب هایم ، من

پرسپولیسی هستی یا استقلالی؟
مسابقه با نتیجهی یک بر صفر به پایان رسید. برای خروج از ورزشگاه غوغایی بود. با سرعت خود را به پارکینگ ورزشگاه رساندم. میدانستم قرار است چه اتفاقاتی بیفتد. عدهای با پرچم و لباسهای آبیرنگ و گروهی با رنگ قرمز اینطرف و آنطرف میرفتند. فحشهای رکیک رد و بدل میشد.

آدم ها فقط دو دسته اند
«آدمها فقط دو دسته اند: دستۀ اول و دستۀ دوم». تقسیم بندی های دوتایی آدم ها آدم ها از نظر زیبایی ظاهر به دو دسته تقسیم میشوند : زیبا و زشت. از لحاظ تحصیلات به دو دسته با سوادها و بی سوادها. یا بلند قامتند یا کوتاه اندام، یا بد

دوچرخه
از مدرسه که برمیگشتم ناهارم را میخوردم و میرفتم شاگردی خیاطخانهی آقا فرهنگ. شب که میشد مزد نیمروزم را میگرفتم و یکراست میرفتم به دیدن دوچرخهی کورسی پستهایرنگی که توی ویترین مغازه منتظر من ایستاده بود. خوب نگاهش میکردم و یواشکی میگفتم: «بالاخره همینروزها میام و میخرمت و این دوچرخهی

انسان بیمخاطب، کتابی است بیخواننده
لابد جملهی مشهور” هر انسان کتابی است چشمبهراه خوانندهاش” را شنیدهاید. سعی کردم در ذهنم باطل بودن این گزاره را به اثبات برسانم. به گوشهگیری، و میل به تنهایی برخی از آدمها فکر کردم. کسانی که بر این باورند که باید به تنهایی خو کرد و از جامعه و اطرافیان

بوی کتاب فارسی
پسرعمهی مادرم انباردار ادارهی آموزش و پرورش بود. آنروزها بهش میگفتیم ادارهی فرهنگ. بعدها رییس اداره شد. دبستان ما در چند قدمی آن اداره بود. همیشه لب و لوچهی کتاب فارسیم تاخورده و کثیف بود. اما باکی نبود. به انبار اداره میرفتم و یک تومان به پسرعمه میدادم و یک

پیکنیک (پکنیک)
می خوام بعد از گذشت سالها از رازی پرده بردارم.داستان مربوط می شه به سالها پیش. یکی از همکارام کمی تند مزاج بود و گاهی با مراجعین بگو مگو می کرد و هر بار رییس منو صدا می کرد و از من می خواست که به او تذکر بدم که
قطار تناسخ
بودن یا شدن، مسیله این است!قطار زندگی به سوی ایستگاه آخر در حال حرکت است. چه شاد باشیم ، چه اندوهناک سرانجام روزی یا شبی به آن ایستگاه می رسیم. شاید این قطارِ شهر بازی باشد و پس از عبور از تونل وحشت ما را سر جای اولمان بر گرداند.

اتوبوس دوطبقه
بچه که بودم تهران برایم خاطرهای فراتر از برج آزادی بود. اتوبوسهای دوطبقهاش را دوست داشتم. مخصوصا قرمزهایش را. اتوبوسهایی با سقفهایی تو رفته، ناصاف و صدمه دیده به علت برخورد با زیر پلها. خیلی کم پیش می آمد که به تهران سفر کنیم. هرچند سال یکبار. همیشه آرزو داشتم

شکلگیری باورمندی از کوره تا کوزه
آلن دوباتن در کتاب تسلیبخشیهای فلسفه کوزهگری را مثال میزند که برای ساختن یک کوزه خاک مناسب را از محلی مشخص و نسبتاً دور تهیه کرده، گِلی مخصوص ساخته و بر چرخی استوار میکند. متناسب با ضخامت کوزه تعداد دور گردش چرخ در دقیقه را تنظیم نموده و آن را

شادی خود را به رنج دیگران گره نزنیم
نیمه شعبان بود و جشنی در سراسر کشور به راه افتاده بود. در هر جایی و سر هر کوچهای بساط شربت و شیرینی برقرار بود. از خیابان فرعی به خیابان اصلی پیچیدم. جمعیتی شادان و خوشحال گرد هم جمع شده بودند. ماشینها با زحمت از میان جمعیت عبور میکردند. گلوگاه

کارهای درست یا نادرست در فلسفهی اخلاق کدامند؟
پاسخدادن به پرسشهای فراوانی همچون آنچه در بالا دیدید نیازمند پرداختن به نظریات گونهگون اخلاقی است. بایدها و نبایدها قیدهایی است که در گفتوگوهای روزانه بسیار به کار برده میشود. بهعنوان مثال وقتی از کسی میخواهیم کاری “درست” را انجام دهد از کلمه “باید” بهره میبریم یا با بهکارگیری کلمه

نیمکت
او همیشه چشمبهراه است. نه سرمای سوزناک بهمن، نه تابش آتشزای خورشید مرداد، نه طوفان غبارآلود پاییزی و نه وسوسهی سایهسار درختان بیدِ کنار جویبار نتوانستهاند ایستادگی و پایمردی او را بر هم بزنند. سالیان دوری است که آنجا با همان هیبت ایستاده است. رنگ و رویش چون گذشته نیست

شمع خاطرهها
همیشه نمیشود چشمها را به روی گذشته بست. گاهی باید برگشت و به پشت سر نگاهی کرد. به آنچه در روزگاران طولانی بر ما گذشته است. اولین جشن تولدی را که به یاد دارم در پانزده سالگی ام بود. مادرم باز هم غافلگیرم کرد. شبیه آن دو باری که برایم

پستچی هر هفته در میزند
زنگ خانه به صدا درآمد. خانهای غریب و فراموششده با دری آهنی و زنگزده در انتهای بنبست اقاقیا. روی دیوارش پلاکی آبی به شماره ۲۴ چنان چهارمیخ شده بود که گویی مسیح را به صلیب کشیدهاند. مریم به یکباره از جا پرید. با خودش گفت: «بالاخره اومد.» چادر گلدارش را

آیا من را میشناسید؟
چند پرسش فلسفی دربارهی ماهیت “من”. آنروزها مهربانوی قصهی بزرگ علوی میگفت: «جسمم را میخواستم به کسی ببخشم که روح مرا اسیر کند.» به درستی پیداست که مهربانو بین خود و جسم و روحش تمایزی روا داشته است. او خود را مالک جسم و روحش فرض کرده و تصمیمش را

لحظههای پرواز
گاهی اوقات لحظاتی در زندگی من وجود دارند که با همیشه تفاوت دارند. نمیدانم چه اصراری دارم که تو هم این لحظهها را درک کنی. شاید به این دلیل است که این لحظات زیبا هستند و به هر چه زیبایی است ربط دارند و همه متعلقاند به تو که زیبایی
واژههای بیاثر
شعر میگویم تا تو بیایی چه بیاثرند این واژههای آشنا: دریا ، باران. تو بهترین واژه شعر منی «بی وفا»

چرا با غریبهها مهربانتریم تا با نزدیکان خود؟
در جامعه افرادی را میتوان دید که در خانه با اطرافیان خود برخوردی آمیخته با عصبانیت و تندخویی داشته اما در سطح جامعه رفتاری متشخصانه و پر از آداب و رسوم اجتماعی دارند. به منظور بررسی علتهای این دوگانگی میتوان سطح تماس و ارتباطمان با دیگران را به سه دسته

ماجرای اتوبوس
اتوبوس که از ترمینال بیرون آمد تمام صندلیهایش پر بود. کنار آخرین میدان شهر سربازی سوار اتوبوس شد و دمق و پکر پای بوفه نشست. از چهرهاش پیدا بود که دل خوشی از پادگان و غربت غروبهایش ندارد. دلتنگ خانوادهاش هم هست. بعد از پنج دقیقه شاگرد راننده به انتهای

در مبارزه با دخترم همیشه پیروزم
نزدیکترین شهربازی به خانهمان «خورشید طلایی» نام دارد. آخر هفته که میرسید سنا میگفت : «پدر! برویم گُلدنسان (خورشید طلایی)؟». بعد با هم به شهربازی میرفتیم و بازیهای مختلفی را انجام میدادیم. در یکی از بازیها من همیشه بازنده میشدم .البته خیلی دلم میخواست یک درس حسابی به او بدهم

ماجرای شب برفی
ساعت ۱۱ تلفنم زنگ خورد. سینا بود، همکلاسی غزل. گفتم: «بفرمایید. امرتون.» گفت: «میخواستم ازتون اجازه بگیرم که فرداشب برای دستبوسی با خانواده خدمت برسیم.» صدایش پر از شرم و اضطراب بود. گفتم: «از نظر من اشکالی نداره. تشریف بیارین.» اعتمادبهنفسی پیدا کرد و شاد و صمیمی تشکر کرد و

چلیپای رنج
صلیب، یادبود رنجِ آدمی است نگاه کن که چگونه مصیبتبار تا قربانگاه بر دوشِ زخمخورده میکِشد چلیپایِ رنج خویش را تا کِی جان از کف بگذارد و کجا بار بر زمین نهد این آدمیزادهی رنجور، در انتهای هستی درد، قامت درختی است برایستاده در شمایل صلیب چلیپایِ بهزنجیردرآمده آراسته، به

آیا همیشه حق با مشتری است؟
ادامهی حیات موسسات اداری و خدماتی در گرو استقبال مخاطبین از خدمات آنها میباشد. این موسسات میکوشند تا با خلق شیوههای نوین توجه مشتریان بیشتری را به خود جلب نمایند. در این راستا ضمن آموزش کارکنان خود مقرراتی را نیز جهت احترام به مراجعین و حفظ و تبیین جایگاه و

آقای بازرس
سنوسال و حسوحالم در حوالی ۱۰ سالگی پرسه میزد که چندوچون کشتن یک نفر را از سر میگذارندم. در خیالم شکیبایی میکردم تا روز به ظلمت آلوده شود. آنگاه از دیوار خانهاش بالا میرفتم. هنگامی که در خواب بود دشنه را تا بُن فولاد در قلبش فرو میکردم. نه در