همانطور که با دست چپش فرمان ماشین را چسبیده بود دست دیگرش را روی شانه پسر پنجسالهاش گذاشت و گفت: «ببین پسرم، زندگی درست شبیه این جادهاس. جادهای که فقط یکبار از اون عبور میکنیم. این جاده یکطرفهاس. برگشتی نداره. ما نمیدونیم بعد از اون پیچ به کجا میرسیم. شاید به یه تپه، یه پمپ بنزین، یا یه سالن غذاخوری. گاهی ممکنه اتفاق خوبی بعد از پیچ وخمهای این جاده در انتظارمون نباشه. مهم اینه که آمادگی رویارویی با هر چیزی رو داشته باشیم .خوبیش اینه که ندونیم، وگر نه گذشتن از مسیری که همهی پیچ و خماشو میشناسیم برامون ملالآور میشه و حوصلهمونو سر میبره».
پسر آهی کشید و گفت: «ولی من میدونم بعدِ اون پیچ به کجا میرسیم، بهشت زهرا، داریم میریم سر مزار بابا».