دخترم! به تو مینویسم. به تویی که هنوز نمیشناسمت. در شبی که احساس کمرشکن تنهایی حلول تازهی عشقی را در خود هضم میکند و مرا بهناچار بهسوی تو میراند. دوستت دارم بیآنکه بدانم کیستی و میپرستمت به خاطر عظمت وجودت که هنوز ناپیداست.
دخترم، ای روح دریا! توچون دریای مواجی که مرا با زورق شکستهی خیالم که بیشباهت به تخته پارهای نیست از ساحل بیفانوس انزوا به میان امواج متلاطم نوازشت میکشانی و مرا در تلاطم سرکش امواج پر از مهرت غرق میکنی. هزار بار میمیرم و در تو و با تو زنده میشوم.
در زمانهای برایت مینویسم که در فراوانی لحظهها آدمی، دمی را برای آسایش نمییابد. در روزگاری که دلقکها مردم را میگریانند. اکنون به شب زندگی رسیدهام. شبی که هنگام عروج از سکوت به فریاد است. هنگامیاست که باید از انسانهای ترسو ترسید. در دخمهای پوسید و در دهلیزی لرزید.
بگذار بنویسم. دلم میلرزد و دستم. و تو ارتعاش این لرزشها را از واژههای سرگردان که پشت سر هم در صفِ مطالعه و بعد فراموشی قرار میگیرند احساس میکنی. در شبی برایت مینویسم که خاموش و طولانی است. شبی که از درون ریزش میکنم و پایههایم سست میشود. آنقدرمنتظرت خواهم ماند تا تو را ببینم و در آغوشت بفشارم. موهایت را از روی پیشانی و چشمهای زیبایت کنار بزنم و گل سرخی روی موهایت بکارم. در آن هنگام که شیطنت هایت کلافهام میکند. زمانی که سکوت خانه از خندههای کودکانهات میشکند.
نوشتهشده در تاریخ ۱۳۷۴/۰۵/۰۵
2 دیدگاه
بهبه کیف کردم از این متن و از این ادبیات غنی شما. نوشتههای شما عاطفهای عمیق داره.
امیر آقا از تعریف و نکته سنجی شما متشکرم. باعث شدید نوشتهام رو دوباره بخونم.