مجتبی طاهری
مجتبی طاهری
بایگانی‌ها

بارها وبارها قلم سبزم را برداشته ام.جملات و کلمات را در ذهنم مرور کرده ام. چند سطری نوشته ام. اما هربار نوشته هایم را مچاله کرده ام. انگار چیزی در نوشته هایم کم بود . شاید کلمات اصیل و بی ریایی برای نوشتن پیدا نمی کردم . هربار نوشتن را به وقت دیگری موکول می کردم. اما امشب با اینکه تصمیم نداشتم بنویسم، چیزی در وجودم مرا یک باره به یاد نوشتن انداخت.
در سکوت نیمه شب صدای دختر بچه همسایه به گوشم رسید که می گفت :”زهرا داره بارون می آد.” پنجره را باز کردم . نسیم خنکی موهای پریشانم را به رقص آورد. صدای باران می آمد . اما در تاریکی شب فقط زمین خیس را می دیدم. به نور چراغ برق نگاه کردم. قطرات باران را دیدم که سوار بر مرکب باد بصورت مورب از آسمان به زمین می رسیدند. بی اختیار لبخندی روی لبانم نشست . با خودم گفتم همه چیز آماده است. شکوه و عظمت باران ، زلالی لحظه ها و سیالیت واژه ها . واژه هایی که از همیشه شفاف ترند.
به ساعتم نگاه می کنم بیست دقیقه از نیمه شب گذشته است. ساعتم را از مچم باز می کنم و به کناری می گذارم. نمی خواهم گذشت زمان را احساس کنم. دیگر صدای باران نمی آید اما اهمیتی ندارد. مهم این است که لحظه ها پاک پاکند.
بدنبال نجیب ترین الفباها می گردم. کلمات را به بازی می گیرم. گرچه با خود قرار گذاشته ام که ساده بنویسم …

نوشته شده در تاریخ ۱۳۷۶/۰۱/۲۸

لطفاً دیدگاه خود را بنویسید

2 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *