نمایش تصادفی نوشته‌ها

من اشرف مخلوقات را دیدم

مردی بی‌سواد، با سرو‌وضعی آلوده و کثیف این‌ور و آن‌ور را جستجوگرانه می‌پوید. انگار به دنبال کسی است تا پرکردن فرم‌های اداری‌اش را را بو او بسپارد. یکی از کارمندان را نشانه می‌گیرد. به سمتش می‌رود و می‌گوید: «بی‌زحمت این فرم‌ها رو برای من پر

ادامه »
دریا همیشه آبی نیست

باران، ره‌گم‌کرده به خیالم می‌بارد و قافیه‌هایم خیس می‌شود تو می‌روی و به سردی می‌انجامد آتش مهرم در تو من می‌مانم و شعرهای نیم‌کاره و دریا در من طوفانی و تلخ و گل‌آلود کاش دریا همیشه آبی بود

ادامه »
در جست‌وجوی حقیقت

بیزارم از  بیهوده زیستن بی‌تفاوت وَهمِ کژ‌‌اندیشان کور را به تماشا نشستن روی‌گردانم از قربانیان جهل آنان که می‌پندارند کلید‌‌دار صندوقچه‌ی  حقیقت‌اند و چه زود‌هنگام در آغازِ این عمر اندک بی هیچ رنج و تکاپوئی شراب باور را سرکشیده‌اند دوگانه‌راهی است در پیش رویم راه

ادامه »
جاده

همان‌طور که با دست چپش فرمان ماشین را چسبیده بود دست دیگرش را روی شانه‌ی پسر پنج‌ساله‌اش گذاشت و گفت: «ببین پسرم، زندگی درست شبیه این جاده‌اس. جاده‌ای که فقط یک‌بار از اون عبور می‌کنیم. این جاده یک‌طرفه‌اس. برگشتی نداره. ما نمی‌دونیم بعد از اون

ادامه »
جمعه

کلمات بی پروا‌تر از همیشه برای تقریر یادی دوباره از تو بلند و بلند در آسمان اوج می‌گیرند و شور و حالی آسمانی را با خود می‌آورند و مرا به نگارش این سطور وا می‌دارند . زیبای من! صدای تو از آن سوی کوه‌ها و

ادامه »
داستان کوتاه آن‌سوی پنجره‌‌

شقایق و مهران به‌تازگی ازدواج کرده بودند و در آپارتمانی کوچک که پنجره‌اش درست مقابل پنجره‌ی ما قرار داشت همسایه‌ی ما شده بودند. اولین‌بار شقایق را از پشت پنجره‌ی آپارتمانشان دیدم. دوستی ما با یک لبخند ساده شکل گرفت. با اشاره‌ی دستم به نشانه‌ی تلفن،

ادامه »
کار‌درست باشیم یا درست‌کار؟
کار‌درست باشیم یا درست‌کار؟

از کارهائی نام خواهم برد که شخص یا اشخاصی سعی و تلاش خود را نموده‌اند تا آن‌ها را به‌ «درستی» انجام دهند. انجام درستِ کار بدون در نظر گرفتن نتیجه‌ی آن، چیزی است که همه آن افراد بر روی آن متمرکز هستند. شاید بپرسید: اِشکالش

ادامه »
ثانیه‌های بی‌قراری

نوزده، هجده، هفده، هنوز ترمز دستی بالاست. نیم‌کلاچ و گازهای پی‌در‌پی، دور موتور از ۳۰۰۰ بالاتر می‌رود.ماشین همچون سگی حمله‌ور به جلو می‌تازد. اما افسارش او را سر جایش نگه می‌دارد. هفت، شش، پنج، دستی را می‌خواباند و گاز را می‌چسباند. کمی آن‌طرف‌تر جیغ ترمز

ادامه »
گوشواره

روز زن بود. رفته بودیم بیرون. داشتم فکر می‌کردم چطور همسرم را غافل‌گیر کنم. از کف ماشین چیزی برداشت. کمی به من نگاه کرد و پرسید: «این چیه؟». به لنگه‌ی گوشواره‌‌ای که توی دستش بود نگاه کردم و گفتم:«نمی‌دونم». هر دو غافل‌گیر شدیم. دور زدیم

ادامه »
برداشت‌های متفاوت از رفتار‌های خود‌آگاه و ناخودآگاه

منافع و خواسته‌های آدم‌ها در بیشتر موارد، یک‌سان و شبیه به‌ هم می‌باشد. چیز‌هایی که فردی را خوشحال و یا ناراحت می‌کند می‌تواند در مورد عده بی‌شماری از آدم‌ها هم همین نتیجه را در پی داشته باشد. اما با توجه به فردیت و گوناگونی در

ادامه »
نمی‌دانم را از زبان من بسیار خواهید شنید

جهان هستی پر است از روابط علمی، علّی و گاه عجیب و غریب. محیط پیرامون ما نیز تا آن‌جایی که به ساحت تجربه‌ی ما درآمده است به نسبت کل هستی سرشار از نادانسته‌هاست. پیش از حرکت به سوی دانایی و حقیقت، چیزی که مهم است

ادامه »
شب

خوب من! با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز می‌کرد. تا غروب، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود. بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟ تنم

ادامه »
داش آکل

داش‌آکُل لات نبود. لوتی بود. در جوان‌مردی همتا نداشت. نه اهل دین بود  و نه اهل دنیا. در عوض دست‌گیر مردم درمانده بود. اگر پیدایش نمی‌کردی یا توی قهوه خانه دو‌میل چایی می‌خورد و چپق می‌کشید یا توی حیاط ملا اسحاق عرق‌کِش یک بطری سرشکسته

ادامه »
داستانک چراغ نفتی

نیمه‌های شب است. برف سنگینی باریده و موجب قطع برق شده است. همه‌چیز در تاریکی فرو رفته است. او غم بزرگی در سینه دارد. طاقت این تاریکی و تنهایی را ندارد. دل‌خوشی است به تنها سیگاری که خود را ته پاکت قایم کرده است. رقص

ادامه »
گریه،تنهائی،خلوت

اگر می‌گریم ملامتم نکنید من از تبار گریه می‌آیم بدرقه‌ی راهم گریه‌ی مادر بود توشه‌ی راهم چشمانی نم‌دار و تنهایی، که مپرس ای تنهایی! ای تنها‌ترین واژه‌ها! آن‌دم که به پیش‌وازم آمدی  ندانستی که پیش‌ترها نیز تنها بوده‌ام در خلوت شب‌های خویش و تو ای

ادامه »
گاهی برو

گاهی برو بی‌رحمانه و نامهربان خاطراتت را جا بگذار حافظه‌ات را با خود نبر اما بعضت را توشه‌ی راهت کن پل‌ها را پشت سرت خراب کن به برگشتن لحظه‌ای فکر نکن در همین رفتن است که آدم دیگری می‌شوی این‌جا و اکنون را رها کن

ادامه »
اول خرداد

باز هم اول خرداد رسید دختر سبز بهار سرزده از راه رسید غنچه‌ در باغچه‌ی زندگی آرام شکُفت بلبل از شوق به رویش خندید شبنمی بر پرِ آن غنچه‌ی گل پای کوبید و برقصید و چکید یاسمین سوگلی باغچه‌ی هستی شد جام گیتی پرِ شادی

ادامه »
نوشته‌های مرموز

باز هم به اتاقم آمد. با ماسکی سفید شبیه پاپیون در زیر چانه‌اش. از من خواهش کرد از پشت میزم برخیزم و به آن طرف میز بروم. درخواستش را با کلافگی پذیرفتم. جلوی میز رو‌در‌رویش ایستادم. تعدادی فرم به‌هم‌پیوسته کنار چاپ‌گر روی هم تلنبار شده

ادامه »
سوگند

تو بیا که در این غربت دور می رسد شاخ سپیدار به سرمنزل ماه می رود آب به دیدار کویر می روم مست  به معراج خیال و در این خلوت پائیزی باغ گل حسرت تنهاست تو بیا لب دریای پراز حادثه شعر رویم واژه ها

ادامه »
آیا همیشه حق با مشتری است؟

ادامه‌ی حیات مؤسسات اداری و خدماتی در گرو استقبال مخاطبین از خدمات آن‌ها می‌باشد. این موسسات می‌کوشند تا با خلق شیوه‌های نوین توجه مشتریان بیشتری را به خود جلب نمایند. در این راستا ضمن آموزش کارکنان خود مقرراتی را نیز جهت احترام به مراجعین و

ادامه »
پست چی
پست‌چی هر هفته در می‌زند

زنگ خانه به صدا درآمد. خانه‌ای غریب و فراموش‌شده با دری آهنی و زنگ‌زده در انتهای بن‌بست اقاقیا. روی دیوارش پلاکی آبی به شماره ۲۴ چنان چهار‌میخ شده بود که گویی مسیح را به صلیب کشیده‌اند. مریم به یک‌باره از جا پرید. با خودش گفت:

ادامه »
آیا من را می‌شناسید؟

چند پرسش‌ فلسفی درباره‌ی ماهیت “من”. آن‌روزها مهربانوی قصه‌ی بزرگ علوی می‌گفت: «جسمم را می‌خواستم به کسی ببخشم که روح مرا اسیر کند.» به درستی پیداست که مهربانو بین خود و جسم و روحش تمایزی روا داشته است. او خود را مالک جسم و روحش

ادامه »
علت خود‌شیفتگیِ گروهی چیست؟

بدا بر مردمی که دچار خودشیفتگی جمعی شده‌اند. آدم‌های بی‌طبقه‌ای که هیچند و می‌گردند و می‌گردند تادسته‌ای برای خود دست و پا کنند و به آن بپیوندند تا هویتی که نه از آنِ خودشان بلکه تمامأ با فردیتشان بیگانه است به‌دست بیاورند. قومیت، لهجه، نژاد،

ادامه »
نیمکت

او همیشه چشم‌به‌راه است. نه سرمای سوزناک بهمن، نه تابش آتش‌زای خورشید مرداد، نه طوفان غبارآلود پاییزی و نه وسوسه‌ی سایه‌سار درختان بیدِ کنار جویبار نتوانسته‌اند ایستادگی و پای‌مردی او را بر‌ هم بزنند. سالیان دوری‌ است که آن‌جا با همان هیبت ایستاده است. رنگ‌

ادامه »
نا‌تمام

سلامم را نمی‌خواهی نگاهم را نمی‌خوانی کلامم را تو نشنیدی  و نامم را نمی‌دانی سلامم را که از اعماق قلبم اوج می‌گیرد نگاهم را که سرگردان به دنبال نگاه توست کلامم را که چیزی جز سلامم نیست و نامم را نپرسیدی ز من هرگز

ادامه »
برف

در سردترین روز سال حال و هوای گرمی را یاد تو برایم به ارمغان آورده است. از پنجره به بیرون نگاه می کنم. هنوز سفیدی طبیعت را رد پای هیچ عابری نیالوده است. دوران کودکی ام به یادم می آید. آن وقت ها یک روز

ادامه »
مغلطه‌ی فضل فروشی

یکی از مُغالطاتی که در گفتگوهای روزانه به فراوانی شنیده می‌شود مغلطه‌ی فضل فروشی است. در این نوع مغلطه فرد می‌کوشد ناتوانی‌اش در ارائه یک استدلالِ درست و منطقی را با بیان عباراتی قلمبه و نا‌آشنا بپوشاند. به‌عنوان مثال اگر در مورد گزاره‌ای از وی

ادامه »
مثل نسیم

یک بار دیگر آمدی. اما با تو بودن دقایقی بیش نپائید. مسافر بودی و من نیز. شانه به شانه من به معراج آمدی . رنگت پریده بود. مثل همیشه آرام و ساکت بودی. هوا سرد بود. تو هم سردت بود و می لرزیدی. از نگاهت

ادامه »
بی وفا

تو که با دیگری بودی چرا روزم سیه کردی  چرا عمر سراسر محنت من را تبه کردی توکه نامهربان بودی چرا کردی نظر بر من  چرا چون لیلی زیبا به مجنونت نگه کردی  تو زیبا صورتی اما نداری سیرت زیبا مرا با عشوه و ناز

ادامه »
دوچرخه

از مدرسه که برمی‌گشتم ناهارم را می‌خوردم و می‌رفتم شاگردی خیاط‌خانه‌ی آقا فرهنگ. شب که می‌شد مزد نیم‌روزم را می‌گرفتم و یک‌راست می‌رفتم به دیدن دوچرخه‌ی کورسی پسته‌ای‌رنگی که توی ویترین مغازه منتظر من ایستاده بود. خوب نگاهش می‌کردم و یواشکی می‌گفتم: «بالاخره همین‌روزها میام

ادامه »
سیگار زر

بابام کارگر بود. پول‌دار نبود. معلم هم نبود. اما مهربان بود. همیشه بوی سیگار می‌داد. روزی یک پاکت می‌کشید. یک روز زر، روزی شیراز، گاهی هما و شاید هم اُشنو. دست‌های زبرش را روی صورتم می‌کشید. وقتی به چشم‌های سیاهم نگاه می‌کرد نگاهش پر از

ادامه »
زندگی‌کردن سخت‌تر از مردن است

جنگ همواره روی‌دادی فراتر از یک تسویه‌حساب سیاسی است. سرباز پیروزمند، تسلیم می‌شود. تسلیم بنیادِ بد‌سرشت خویش. هر چیزی حتا یادبود‌های هنری و باستانی را ویران می‌کند، مهارتش را در شکنجه، آزار و تجاوز آزمایش می‌کند. ظلم می‌کند و به نابودی می‌کشاند . وحشت می‌آفریند

ادامه »
کوچه‌ی لیلا

عصرهای تابستان، آن‌جا که خورشید، خسته از تابیدن، راه خانه‌اش را در پیش می‌گرفت روی تاقچه‌ی پایین پنجره می‌نشست. گوشه‌ی پرده را به کناری می‌زد. می‌دانستم آن‌‌جاست. او را نمی‌دیدم اما حضورش را حس می‌کردم. سر‌به‌زیر بودم و خودم را به ندیدن می‌زدم. فوتبال بازی

ادامه »
قطار، اندوهِ رفتن است

باران می‌آید قطار می‌رود  من می‌دَوم تو می‌روی  من می‌مانم در حسرت بوسه‌ی واپسین قطار می‌رود تو می‌روی و خاطره می‌شود عطر لبخندت هنگام وداع قطار، اندوهِ رفتن است در امتداد بدرقه‌ای طولانی

ادامه »
فرصت طلب

بیهوده آب را گل آلود میکنی این حوضچه خالی از ماهی است

ادامه »
بدرقه

ای مهربان! می‌روی اما گویی در نگاه سبزت بدرقه‌ی مسافری است که بی تو راهی دیار عزلت است. تو می‌روی و در زیر قدم‌هایت تپش‌های دلی را احساس می‌کنی که می‌خواهد پاهایت را بر سینه‌ی خاک سخت و سخت بفشاری و از رفتن باز مانی.

ادامه »
آیا بخشیدن دیگران وظیفه‌ی ماست؟

آیا «بخشیدن دیگران» وظیفه‌ی ماست. آیا همواره می‌توان چشم خود را به‌روی بی‌مبالاتیِ پایان‌ناپذیر دیگران بست؟ آیا باید آغاز جلسه را تا ورود کسی که مدام دیر حاضر می‌شود به تأخیر انداخت و به محض ورود او به نشانه‌ی احترام از جای خود برخاست. آیا

ادامه »
ماجرای اتوبوس

اتوبوس که از ترمینال بیرون آمد تمام صندلی‌هایش پر بود. کنار آخرین میدان شهر سربازی سوار اتوبوس شد و دمق و پکر پای بوفه نشست. از چهره‌اش پیدا بود که دل خوشی از پادگان و غربت غروب‌هایش ندارد. دل‌تنگ خانواده‌اش هم هست. بعد از پنج

ادامه »
پراکنده خواهی

چقدر این روزها سرم شلوغ است. از کتابی خوشم می آید. چند ساعتی را صرف خواندن چند فصل از آن می کنم. ناگهان در پاورقی اش به اسم یک فیلم برخورد می کنم. کتاب را می بندم و می روم سراغ آن فیلم. دانلودش می

ادامه »
طرح تنهائی

دخترک نقاشم! طرحی از من بکش، نشسته بر نیمکتی تنها خیره به سنگ فرش‌های دو‌رنگ پارک دست‌هایم زیر چانه‌ام هاله ابری در بالای سرم و علامت سوالی در آن می‌خواهم حال این روز‌هایم را درون قابی محصور کنم

ادامه »
دختری در آستانه‌ی پرواز

نیما شبیه هیچ‌کس نیست. به زندگی ارج می‌نهد و بر آن است تا دنیا را دگرگون نماید. تغییری هر‌چند خُرد و هر‌اندازه بی‌مقدار. تا آن‌جا که سنگی را از روی تپه‌زاری برمی‌دارد و آن‌را به ژرف‌نای دره‌ای پرتاب می‌کند. سنگی که به باور او هزاران‌سال

ادامه »
خواب آلودگی

وقتی رسیدم اداره به همکارام گفتم :امروز صبح اونقدر خوابم میومد که حاضر بودم پنج میلیون تومن بهم بدن و بگن امروز تعطیله ونمی خواد بری سر کار و من بتونم بیشتر بخوابم . بیشتر همکارام هم بدون اینکه به حرفام خوب فکر کنند با

ادامه »
داستان کوتاه ماجرای عجیب زباله‌ی سر چهار راه

دم‌دمای صبح بود. هوا تازه گرگ و میش شده بود. هاشم، سحرخیز‌ترین رفتگر شهر با جاروی دسته‌بلندش کرت و کرت و کرت خاک‌های کوچه را تار و مار می‌کرد. به سر چهار‌راه که می‌رسید به ترتیب کوچه‌ها را از سمت راست به چپ جارو می‌کرد.

ادامه »
مچاله‌های ساده و نجیب

بارها وبارها قلم سبزم را برداشته ام.جملات و کلمات را در ذهنم مرور کرده ام. چند سطری نوشته ام. اما هربار نوشته هایم را مچاله کرده ام. انگار چیزی در نوشته هایم کم بود . شاید کلمات اصیل و بی ریایی برای نوشتن پیدا نمی کردم

ادامه »
از خود‌شیفتگی جمعی چه می‌دانید؟

تعریف خودشیفتگی جمعی اگر شما طرفدار متعصب و دو‌آتشه یکی از تیم‌های پرسپولیس و یا استقلال هستید. اگر به آریایی بودن خود می‌بالید. اگر از این‌که سفید‌پوست هستید، مسلمان و یا طرفدار فلان گروه موسیقی هستید احساس غرور و افتخار می‌کنید باید بگویم که شما

ادامه »