سنوسال و حسوحالم در حوالی ۱۰ سالگی پرسه میزد که چندوچون کشتن یک نفر را از سر میگذارندم. در خیالم شکیبایی میکردم تا روز به ظلمت آلوده شود. آنوقت از دیوار خانهاش بالا میرفتم. هنگامی که در خواب بود دشنه را تا بُن فولاد در قلبش فرو میکردم. نه در اندیشهی ترسش بودم و نه در بند طرح و دسیسه. نه بلندای دیوار بازم میداشت و نه قفل آهنین درِ چوبین اتاق خوابش. همه چیز در خیالم ساده بود. بی هیچ پیامد و عقوبتی.
اتابک کتاب علومش را روی میز گشوده بود بی آنکه پاسخی برای پرسشهای پایان هر درس نوشته باشد. آقای بازرس آمد. بلندبالا و خوشسیما. رو به اتابک کرد و پرسید: « چرا جواب سوالها را توی کتابت ننوشتهای؟ ببینم کتابترو.»
اتابک هراسناک کتابش را بالا آورد. آقای بازرس کتاب را ورق زد و پرسید: «چرا سوالات متن درسها رو در نیاوردهای؟»
چند کتاب علوم دیگر را بازبینی کرد. کتابهایی که حالا دیگر از ترس بسته شده بودند. خانم آموزگار هم که کمتر از ما نهراسیده بود دم فروبسته بود و در کناری ایستاده بود.
نیم نگاهی به خانم آموزگار انداخت و حرفش را رو به همه گفت: «کتاب که نباید این همه سفید باشه. این چه طرز درسخوندنه؟ آدمتون میکنم. حالا میبینید.»
آقای بازرس داد سخن میداد و در کلاس چرخ میزد. صدای پاشنهی کفشهای براقش گاه دور و گاه نزدیک میشد. بالای سر یکبهیک بچهها میرسید. پرسشی طرح میکرد و هربار، مِنمِن بچهها را با سیلی دردناکش پاسخ میداد: «مواد با هم چه شباهتهایی دارند؟ طاهر ذوالیمنین که بود؟» آقای بازرس برای شنیدن پاسخ ناشکیبا بود. با سیلی محکمش آدامس نیمجویدهی احمد از دهانش به وسط کلاس پرتاب شد.
جای من پهلوی اتابک بود، میز اول، نفر وسط. صدا نزدیک و نزدیکتر شد. جغد شوم بداقبالی بر شانهام نشست. با دستش چانهام را بالا آورد و پرسید: «امروز ساعت چند تعطیل میشید؟» گفتم: «آقا اجازه ساعت ۶» ادامه داد: «تا ۱۲ شب میشه چند ساعت؟» پرسش دشواری نبود. کمی حساب و کتاب کردم و گفتم: «آقا اجازه ۶ ساعت» خب فردا از ۶ صبح تا ۱۲ ظهر میشه چند ساعت؟» گفتم: «آقا اجازه بازهم ۶ ساعت.»
از میزم دور شد و ادامه داد: «خب با این حساب از امروز عصر تا فردا ظهر که به مدرسه میآیید ۱۲ ساعت وقت دارید. همین امروز توی راه یک دفتر صدبرگ بخرید. وقتی رسیدید خونه شروع کنید به نوشتن. تمام سوالهای متن درسها رو از درس اول تا به امروز در بیارید و جوابش رو جلوش بنویسید. ساعتی ۸ صفحه هم که بنویسید میشه حدود ۱۰۰برگ.»
محمود دستش را بالا آورد و گفت: «آقا اجازه فقط سوالهای علوم را بنویسیم؟». آقای بازرس با تشر گفت: «نهخیر، همه درسها رو. از درس اول تا امروز. وای به حال کسی که فردا بیاد و تکلیفش رو انجام نداده باشه.»
وقتی به خانه برگشتم ساعت ۶:۳۰ عصر بود. از مادرم پول گرفتم و تا سر خیابان دویدم. دفتری خریدم و برگشتم. دوستانم توی کوچه فوتبال بازی میکردند. فوتبال آنقدر فریبنده و اغواکننده بود که ترس از کتکهای آقای بازرس را به فراموشی سپردم. کفشهای لاستیکیام را پوشیدم و به میان کوچه دویدم. ساعت ۸:۳۰ شب شد. دیگر نای راه رفتن نداشتم. دست و رویم را شستم و از درس اول کتاب تاریخ شروع کردم. دو ساعت طول کشید اما فقط یک درس را توانستم رونویسی کنم. دستم کند بود و نمیتوانستم سریع بنویسم. درشتدرشت دو صفحه نوشته بودم که روی کتاب به دنیای فراموشی لغزیدم. روز بعد ولولهای در کلاس برپا بود. بچهها از هم میپرسیدند: «چند صفحه نوشتهای؟» و همه پاسخهایی ناسازگار با آنچه تکلیف شده بود میدادند: « هیچی، دو صفحه، وقت نکردم.»
کمی دلگرم میشدیم. همه همانند بودیم. تحمل درد و رنجی که میان جمع تقسیم میشد سادهتر بود. آنروز و روز بعد آقای بازرس نیامد. بعد هم جمعه بود. سه روز بس بود تا آن تکلیف طاقتفرسا و رنج جانکاه را به فراموشی بسپاریم. هفتهی دیگر نوبت صبح بودیم. اول صبح درِ کلاس باز شد. آقای بازرس آمد. خشن و ناخشنود. با کتوشلوار مشکیاش. سکوت همهی کلاس را در بر گرفت. از ترس، صدای نفس کشیدنمان هم نمیآمد. بی هیچ پیشگفتاری گفت: «دفترها روی میز.»
قدم زد و قدم زد. دفتر فرهاد را برداشت و ورق زد. از او پرسید: «چرا تکلیفت را ننوشتهای؟» منتظر پاسخ نماند. سیلی محکمی به صورت او زد. فرهاد گریهی دردآوری سر داد. بعد هم نفر بعد و بعد و بعد. صدای شیون و خواهش بچهها با سکوت خانم آموزگار در هم آمیخته بود. رو به بقیه کرد و گفت: «کیها تکلیف رو انجام دادن؟» هیچکس حرفی نزد . محمود دستش را بالا آورد و گفت: «آقا اجازه ما انجام دادیم.»
محمود دو خواهر بزرگتر از خودش داشت. معلوم بود که او به تنهایی نمیتوانسته در آن زمان کوتاه آن همه پرسش و پاسخ را بنویسد. شاید هم یکخط در میان نوشته بود. حجم درسها زیاد بود. آخر ۷ ماه از آغاز سال تحصیلی سپری شده بود.
خانم آموزگار از جور و جفای آقای بازرس آگاه بود. اما از واخواهی پروا داشت. اگر چه حرفش سرراست نبود اما تعبیرش آن بود که از پدر و مادرمان بخواهیم پادرمیانی کنند.
۱۲ ساعت که هیچ حتی ۱۲ ماه هم برای خواندن و رونویسی آن همه کتاب بس نبود. کشتن آقای بازرس تنها راه چارهای بود که به ذهن خردسال من خطور میکرد. این در حالی بود که حتی نشانی خانهی آقای بازرس را نمیدانستم. چاقویی از آشپزخانه برداشتم و آن را داخل کیفم گذاشتم .زنگ تفریح آن را به چند نفر از همکلاسیهایم نشان دادم و آنها را از نقشهام آگاه کردم. آنها هم موافق بودند و خوشحال از این که کسی پیدا شده بود تا رسالت رهایی آنان را به عهده بگیرد.
آقای بازرس باز هم آمد. نافرهیخته و ستیزهخو. عطرش بوی شکنجه میداد. بوی ترس و کشیدههای برقآسا. دفترهایمان را رج میزد. باز هم هیچکس نتوانسته بود آن تکلیف گرانبار را انجام دهد. و باز هم صدای سیلی و شیون. لعنت به اتابک و محمود که ما را به رنج افکنده بودند.
صدای قدمهایش نزدیک شد. ایستاد. نزدیکِ نزدیک. آقای بازرس هیجکس را دو بار نزده بود. لابد حالا دیگر نوبت من بود. نفسم به شماره افتاد. روبهرویم ایستاد. به چشمهایم خیره شد. سکوت طولانی و نگاه عمیقش برای فروریختنم مهیا شد. هر یک ثانیهاش پایانناپذیر بود. کاش زودتر سیلی را میزد و خلاصم میکرد. گفت: « بچهجون به جای این که نقشههای کودکانه بکشی برو درست رو بخون. من اینها رو برای خودتون میگم. نمیخوام فردا که وارد جامعه میشید سربار و بیکاره باشید.»
صورتم رنگبهرنگ شد و گلویم چون کویر. سرم را به زیر انداختم. ناگهان دستش را بالا آورد و عینکش را جابهجا کرد. ترسیدم. آرنجم را تا روی صورتم بالا آوردم.
آقای بازرس من را کتک نزد. کلاس را ترک کرد و دیگر نیامد. اما من تا پایان سال تحصیلی هر روز چشمبهراهش بودم. هر روز مینوشتم. تکلیفی که که همچون رنجهایم بیپایان بود.
آن روزها پرسشهای پیچیدهای به ضمیرم چنگ میانداخت: چرا آقای بازرس آن حرفها را به من زد؟ آیا از نقشهام آگاه شده بود یا تنها حرفی از روی نصیحت و خیرخواهی زده بود؟ چه کسی آدمفروشی کرده بود؟ چرا من را کتک نزد؟ اگر چه درد کتکهای نخورده کم نبود. شاید از من و نقشهام ترسیده بود.
2 دیدگاه
این داستان واقعی بود؟
خیلی خوب تصویرسازی شده بود. انگار این تجربه برای خودتون رخ داده بود.
من چندبار خوندمش.
از این نثر خوب و آهنگین و تصویرسازیها لذت بردم.
سلام
بله خانم علیقلیزاده این تجربه کاملاً واقعی و در کلاس پنجم برای من اتفاق افتاد. ممنونم از تعریفتون. شاید اگر تجربهی خودم نبود فضاسازی به درستی انجام نمیشد. آن روزها جزو تلخترین روزهای زندگی ما بجهها بود.