آدمی حرف دارد...

مجتبی طاهری
مجتبی طاهری

خاکستری

سوسوی چراغ ‌برق انتهای کوچه به روی سنگ‌فرش نم‌ناک و باران‌زده می‌تابید. مهراب بی چتر و کلاه به تماشای پنجره‌ی نیمه‌باز یک خانه ایستاده بود. خانه همان خانه بود، اما انگار سال‌ها پیرتر شده بود. رنگ از دیوارهایش پریده بود و گل‌دان لب‌پری گوشه‌ی پنجره ترک برداشته بود. اینجا، جایی بود که سال‌ها پیش، مهتاب؛ همان دختر زیبای شمالی با شالی سفید، هر غروب، آرام پشت پنجره ظاهر می‌شد. او هر بار با همان نگاه معصوم و لبخند محجوب، به کوچه‌ی خلوت چشم می‌دوخت تا مهراب را با نگاهش بدرقه کند. حالا، پنجره سرد و خاموش بود، گویی دیگر نه کسی چشم‌به‌راه بود و نه کسی دل‌تنگ.

همه چیز از جلسه‌ی اولیا و مربیان شروع شد. همان روز که مهتاب جلو آمد و گفت: «دخترتون خیلی خوب می‌نویسه. انگار از یه درد قدیمی خبر داره.» مهراب لبخندی به خانم معلم زد و بعد چشم‌غره‌ای آمیخته با لبخند و خجالت به جانان رفت و گفت: «باباجان نکنه دوباره پته‌ی باباتو به آب دادی؟» جانان نه‌ساله خوب می‌دانست که پدرش حرف‌هایی برای نگفتن دارد. دست‌پاچه شد و گفت: «نه باباجون. اون فقط یه انشا در مورد غم خاموش مردا بود. همین.»

مهتاب که حالا دیگر لبخندش رنگ باخته گفت: «پس حدسم درست بود که پدر جانان خیلی ساله که درد و رنجی رو نگه داشته، بی ‌آن ‌که اونو به زبون بیاره.»از همان‌جا، چیزی در دل مهراب و مهتاب کاشته شد. بذر اشتیاقی که با هر نگاه بیش‌تر ریشه می‌زد. شوقی که تنها در شعرهای عاشقانه می‌توان یافت.

در هفته‌های بعد، دیگر دیدارهایشان تصادفی نبود. پیام‌ها رد و بدل شد، و گناه با نام‌های زیبا خودش را پنهان می‌کرد: “هم‌صحبتی”، “درک متقابل” و “فقط درد دل”.

درون مهراب چیزی می‌جوشید. او عاشق شده بود. هنگامه خوب بود، مهربان بود، مادر فرزندش بود. اما نمی‌شنید. نمی‌فهمید. او از درک تنهایی مهراب عاجز بود. مهتاب اما؛ فقط یک نگاه برایش کافی بود تا بفهمد درد پشت سکوت مهراب چیست.

بعد از یک شب بارانی که مهراب به دیدار مهتاب رفت، هنگامه پیام‌های مهراب را دید. رسوایی مانند آتش گسترده شد. گوشی‌ها زنگ خورد، خانواده‌ها به‌هم ریختند. مهتاب از آن شهر نقل مکان کرد. و مهراب تنها ماند.

قاضی از مهراب پرسید: «چرا این کار رو کردی؟» مهراب فقط گفت: «آقای قاضی اجازه بدین جواب این سوالتون رو خطاب به هنگامه بگم.» بعد بی‌درنگ رو به هنگامه کرد و گفت: «نمی‌خواستم بی‌وفایی بکنم. خسته بودم از این‌که یه روزی همه‌ی دلم رو دادم و تهش یه مشت خاطره‌ی خاک‌خورده موند برام. مهتاب نیومد که جای کسی رو بگیره یا با تو بجنگه، یا بخواد ثابت کنه بیشتر دوست‌داشتنیه. اون فقط بود؛ بی‌صدا، بی توقع. حالا به این‌جا رسیدم، با یه دل خسته، یه گذشته‌ی خاکستری، عشق گاهی مثل صدای بارونه، نمی‌کوبه، نمی‌ترسونه. فقط می‌شینه روی سقفِ دلت و آرومت می‌کنه. آره من یه بار دیگه عاشق شدم. الانم پشیمونم و خودم رو مسبب این فروپاشی می‌بینم برای همین خودمو تنبیه می‌کنم. تا از درد و رنجی که به جانان تحمیل کردم کم کنم.»

مهراب حالا دیگر بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد و رو به دخترش کرد و به جانش سوگند خورد که دیگر مهتاب را نبیند.

قاضی، بی‌احساس سر تکان داد و مُهرش را پای کاغذی کوبید. جانان و مهتاب و هنگامه گریستند و مهراب همه را از دست داد.

عشق همان‌جا در میان داوری و فریاد راهش را به سوی دنیای خاموشی هموار ‌کرد. جایی که دیگر نه تماسی بود و نه دیداری، بلکه برای همیشه در پستوی سطرهایی که مهراب هر شب در دفترچه‌ای می‌نوشت از یادها ‌رفت.

جانان، حالا بیست و پنج ‌ساله بود. کمی دل‌خور، گاهی سرد و کمی هم تلخ. یک روز به خانه پدر آمد. خسته، ساکت، با چشمانی پر از سوال. خبر مرگ مادر را برای پدر آورد. مهراب از ته دل گریست. جانان دست‌های پدر را در دستانش گرفت و گفت: «بابا تو واقعا عاشق مهتاب بودی؟»

بابا سر بلند کرد. نگاهش سنگین بود. سکوت، صدایش را بُرده بود. با تردید گفت: «آره. ولی کاش این‌جوری نمی‌شد.» و جانان بی‌درنگ پرسید: «یعنی مامان رو دوست نداشتی؟» لبخند تلخی بر لب بابا نشست. گفت: «مامانت هرگز منو ندید. نمی‌خواست یا نمی‌تونست، فرقی نمی‌کنه. اما مهتاب منو شناخت و درک کرد.»

جانان به نامه‌ی توی دستش اشاره کرده وگفت: «مامان قبل از مرگش این نامه رو نوشته. حیف که مریضی امونش نداد. این اواخر دلش می‌خواست جبران کنه. ولی فکر می‌کرد که بار گناهش خیلی سنگینه.»

جانان نامه رو گشود و خواند: «جانان عزیزم! اگه یه روزی عاشق شدی، اگه یه روزی با کسی زیر یه سقف رفتی، بدون که عشق، مثل یه گُل فقط با آب زنده نمی‌مونه. نور هم می‌خواد. عشق فقط “خواستن” نیست. فهمیدنِ سکوته. نذار سکوت بین‌تون اون‌قدر قد بکشه تا مثل یه دیوار از هم جداتون کنه. من توی زندگیم خیلی اشتباه کردم. من بلد نبودم با پدرت خوب حرف بزنم. پدرت سال‌ها کنارم بود، اما از درون تنها بود. نه این‌که من نباشم، من همیشه بودم ولی بلد نبودم چه‌طور باشم. من و پدرت، هر دو زخمی بودیم. اون زخمیِ دنیایی که از مرد فقط کار می‌خواست. و من زخمی این فکر بودم که اگه خونه باشه، غذا باشه، سقف باشه، یعنی دارم عاشقانه زندگی می‌کنم. ولی اشتباه کردم. اشتباهی که هیچ کس به خاطرش منو بازخواست نکرد. ولی توی تنهایی خودم، صد بار خودمو محاکمه کردم.

پدرت هم اشتباهاتی داشت. گاهی حرف‌های تلخش چنگ می‌انداخت روی روحم. ولی امروز، که عقب‌تر ایستادم و نگاه می‌کنم، می‌فهمم اون تلخی‌ها، فریادهایی بودن که کسی نشنیدشون. فریادهایی که باید من می‌شنیدم…»

گریه امان جانان را برید. برای پدری که عمرش را با تنهایی تاخت زد تا برای لحظه‌ای فهمیده شود. از خواندن باز ماند. نامه را به پدر داد و گفت خودت بقیه‌اش رو بخون.»

مهراب، نامه را گرفت و در سکوت به پایان رساند. دفترچه‌اش را به جانان داد و گفت: «حالا وقتشه. همه‌اش منتظر بودم یه روزی برسه که تو بدون این که میلی به داوری از پشت پنجره‌ی ذهنت داشته باشی نوشته‌هام رو بخونی. حرف‌هایی رو نوشتم که تا الان به هیچ‌کی نگفتم. تو رو با دفترچه‌ی خاطراتم تنها می‌ذارم. دلم گرفته، می‌خوام برم کمی قدم بزنم.»

مهراب از خانه بیرون رفت. بی چتر و بی کلاه. و باران چه سخت می‌بارید.

gray
 دیدگاه شما برای من خیلی مهمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *