مجتبی طاهری
مجتبی طاهری
بایگانی‌ها

می‌شد با گفتن یک “ببخشید” کلید را درون قفل در چرخاند و به داخل خانه رفت و در را به روی آن‌چه آن بیرون بود بست. آرام مقابل تلویزیون لم داد واز صدای بارانِ آن سوی پنجره‌ها لذت برد. اما دیدن گریه‌ی زنی باردار زیر باران آن‌هم با حالی زار و نزار که روی پله‌ی در حیاط نشسته بود چیزی نبود که حتی دل نسیم که یک زن شوهردار بود را به درد نیاورد و احساس همدردی را در او بیدار نکند.

محمد دلش می‌خواست یک‌طوری به آن زن درمانده کمک کند اما ملاحظه همسرش را می‌کرد. مراقب بود حس حسادتش را برنیانگیزد. برای همین چیزی نگفت و به داخل خانه رفت همسرش دم در ماند و کمی بعد با آن زن وارد خانه شد. رو به محمد کرد و گفت: «این خانم مسافره و باردار هم هست. توی این شهر کارش به غروب کشیده. صلاح نیست با این وضعیت بذاریم امشب بره. بهتر نیست شب پیش ما بمونه و فردا اونو به ایستگاه قطار برسونیم تا به شهرشون برگرده؟». محمد دست نسیم را گرفت و به گوشه‌ای کشید و گفت: « نباید قبلش با من هماهنگ می‌کردی؟ مطمئنی این کار درسته. ما که این زنو نمی‌شناسیم». احساس هم‌دردی نسیم آن‌قدر قوی بود تا محمد را قانع کند.

 آن شب سپری شد. زن باردار زودتر از صاحب‌خانه و بچه‌هایشان از خواب بیدار شده بود. چای دم کرده بود و صبحانه را روی میز آماده کرده بود. پس از صرف صبحانه وقت رفتن بود. نسیم گفت:« خانم بهتره آماده شین. باید زودتر راه بیفتیم تا به قطار برسین. زن قُلپ آخر چایش را سر کشید و گفت: «من می‌خوام همین‌جا بمونم. این بچه باید تو خونه‌ی پدرش به دنیا بیاد و قد بکشه. نمی‌شه که همه امکانات مال تو باشه و دربه‌دریش مال من. درسته که من همسر صیغه‌ای محمدم و تو عقدی اما چه فرقی می‌کنه هر دوی ما مادر بچه‌های این مردیم». نسیم با عصبانیت پوزخندی زد و گفت:« پاشو پاشو گورتو گم کن. چه غلطا؟ به گمونم بهت خوش گذشته. تقصیر منه که بهت رحم کردم. باید می‌ذاشتم همون دم در بمونی تا از خستگی و گشنگی بمیری». بعد رو به محمد کرد و پرسید: «این زنیکه چه گُهی داره می‌خوره؟ دم درخونه ما چی‌کار می‌کرد؟ نکنه اینا همش نقشه بود؟ الان زنگ می‌زنم به پلیس تا بیاد همتونو باهم ببره و تکلیف منو روشن کنه».

محمد پر از انکار و حیرت بود. گفت: « نسیم به خدا همه‌ی حرفاش دروغه. این زن یه شارلاتانه. خودت دیدی که من اصلن راضی نبودم اینو توی این خونه راه بدی. آره زنگ بزن به پلیس تا همه چی معلوم بشه».

طبق دستور دادگاه باید دی ان ای محمد و بچه‌ی داخل شکم آن زن برای اثبات نسبت مورد آزمایش قرار می‌گرفت. دریافت نتیجه چند روزی به طول می‌انجامید. چند روزی گذشت. دنیا دختر بزرگ‌ترشان با پدر تماس گرفت: «بابا پلیسا اومدن دم خونه و مامانو با خودشون بردن». محمد پرسید: « چرا؟ مگه مامان چی‌کار کرده بود؟». دنیا ادامه داد: «گفتن برای انجام تحقیقات باید مامانو با خودشون ببرن». نگرانی سایه‌اش را روی روان محمد انداخت. با کوله‌باری از پرسش و حدس‌های جورواجور خودش را به کلانتری محل رساند.

 همسرش در بازداشت‌گاه بود. محمد در زد و اجازه خواست تا وارد اتاق شود. بی‌درنگ جویای اوضاع و احوال همسرش شد. افسر نگهبان از پشت میزش بلند شد و روی صندلی کنار محمد نشست. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت: «یه خبر خوب دارم و یه خبر بد. اول کدومو بهتون بگم؟»

ما آدم‌ها اشتیاقمان برای شنیدن خبرهای بد خیلی بیشتر است. ترجیح می‌دهیم زودتر از آن با‌خبر شویم تا راهی برای خلاصی از نگرانی‌هایمان که غالبن معما‌گونه است بیابیم. گفت: «لطفن اول خبر بد رو بدید. افسر نگهبان گفت: «بذار اول خبر خوب رو بهتون بدم و اون اینه‌که نتیجه‌ی آزمایش اومده و بی‌گناهی شما برای قاضی پرونده معلوم می‌شه. محمد که از این بابت نگران نبود گفت: « خوب این‌که از اول معلوم بود حالا لطفن خبر بد رو بهم بدین. افسر نگهبان گفت: «متأسفانه از نظر پزشکی احتمال بچه‌دار شدن شما صفره و شما هرگز نمی‌تونید بچه‌دار بشین». محمد لبخندی از روی انکار زد وگفت: «یعنی چی؟ من سه تا بچه دارم». افسر نگهبان چیزی در گوش محمد گفت.

محمد فرو ریخت. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. تمام زندگیش در آن لحظه به ویرانی رسید. تمام بدبختی‌هایی را که به رویش دهان گشوده بود در ذهنش مرور کرد. اما فاجعه عمیق‌تر از آن چیزی بود که در آن لحظه در ذهنش شکل گرفته بود. چهره‌ی فرزندانش جلوی چشمانش نمایان شد. چه‌طور باید بهشان می‌گفت که این همه سال عموی آنها بوده است نه پدرشان.

لطفاً دیدگاه خود را بنویسید

9 پاسخ

  1. چه داستانی بود جناب طاهری
    شروع داستان
    حس تعلیق
    طرح معما برای خواننده
    و ضربه نهایی که اصلن انتظارش نمی رفت ، همه زیبا و هوشمندانه بود.

    آفرینها به شما
    به نظرم می تونید داستانهایی در سبک و سیاق کارآگاهی مهیج بنویسید.
    مانا باشید.

  2. عجب داستانی بود. من فکر کردم نسیم اون زن باردار رو کشته و اصلن به مغزم خطور نمی کرد که هیچ کدوم اون بچه‌ها به مرد تعلق نداشته باشند

  3. سلام این داستان عجیب یه جورایی خیلی قسمتای مغز و احساسات مختلم رو به فعالیت وا داشت. اما منطق و حوادث داستان به هم گره خورده بود.

    شخصیت اصلی کی بود؟ اول فکر کردم شخصیت اصلی زن‌بارداره بعد زن اصلی شاید، و دست آخرهم محمد نقطه پرگار داستان شد.

    داستان‌های کوتاهتون معماگونه می‌نویسید. و خوب به پیچیدگی‌های انسان می‌پردازید. موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *