ای مهربان! میروی اما گویی در نگاه سبزت بدرقهی مسافری است که بی تو راهی دیار عزلت است. تو میروی و در زیر قدمهایت تپشهای دلی را احساس میکنی که میخواهد پاهایت را بر سینهی خاک سخت و سخت بفشاری و از رفتن باز مانی.
نمیدانم پا روی دلم میگذاری و میروی و یا آن را با خود میبری. صبح که چشم باز کنم جای خالیات را میبینم. فضای خانه را دیگر هیاهوی تو پر نمیکند و از مهربانیات خبری نیست.
نوشته شده در تاریخ ۱۳۷۵/۰۵/۱۱
آخرین دیدگاهها