مجتبی طاهری
بایگانی‌ها

داستان کوتاه خون‌های نریخته

حالا دیگر سالن انتظار خلوت شده است. مراجعین کارهایشان راه افتاده و رفته‌اند. چه خون‌هایی که باید ریخته می‌شد و نشد. چه آدم‌هایی که باید از هستی سرنگون می‌شدند اما نشد. آن‌هم برای یک اختلاف حساب اندک. دخترک خردسالی به تماشای هیاهو‌های پدر بود و هراسیده شیون می‌کرد. چه بسا تا آن لحظه چنین حجمی از طیرگی را تجربه نکرده بود. آن همه خشونت در رفتار پدر چیزی نبود که برایش قابل پذیرش باشد. پدری که قلبش را به تازگی عمل کرده بود.

امروز تماشاگرِ یکی دیگر از کردارهای ستیزه‌گرانه‌ بودم. ارباب رجوعِ بی‌تاب تمام تلاشش را می‌کرد تا از حلقه‌ی دستان میانجی‌گران بگریزد تا کارمندی را از پشت میزش بیرون کشیده و در خون خود غوطه‌ور سازد. این سخت‌کوشی با افزایش پای‌در‌میانی اطرافیان رابطه‌ای مستقیم داشت. در تهدیدش تردیدی نداشت. فرمان حمله در فرماندهی نا‌ استوار مغزش صادر شده بود.

آن‌همه تقلّا برای رهائی، بی فرجام بود. اما هیچ‌کس قادرنبود بازدارنده‌ی او از فریاد‌های بلند و ادای حرف‌های نتراشیده و ناسزا‌هایی که ریشه در افتخارات مرد بودنش داشت بشود. کارمند را نامرد می‌نامید و باورهای خود را که سال‌های سال با آن‌ها رشد و نمو کرده بود بر زبان جاری می‌ساخت. دیگران به دشواری می توانستند تقلّای او را مهار کنند. عدّه‌ای در این میان تلاش می‌کردند به او یاد‌آوری کنند که دست‌کم احترام همسر و دختر خردسالش را نگه‌ دارد. اما او بی‌پروا‌تر مردانگی و شجاعتش را به رخ حاضرین می‌کشید: «از همین زنم هم کمترم اگر تو را نکشم». زن، شرم‌گین و سرشکسته، نگران قلبِ بخیه خورده‌ی همسر بود و دخترکِ گریانِ خود را دل‌داری می‌داد.

shadow.png
لطفاً دیدگاه خود را بنویسید

2 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *