مجتبی طاهری
مجتبی طاهری

سلول شماره ۱۲

در سلول شماره دوازده،
اسیری روزهای رفته‌اش را با خط‌های موازی بر دیوار می‌خراشید،
بی‌آن‌که بداند مرگ در سایه‌ی نخستین خط در کمین نشسته است.
و زمان، از میان انگشتانش می‌گریخت،
و در هر گریز، روزی، ماهی و سالی می‌مرد.

سکوت، خمیازه می‌کشد.
تاریکی، با باریکه‌ی نوری از لابه‌لای دریچه‌ی آهن، از معنا تهی می‌شود.
و من؛ نگاهبانِ واپسینِ دیوارهایِ سردم.

پنج سال، هر صبح، کلیدی چرخاندم
در قفسی که هیچ پرنده‌ای در آن آواز رهایی سر نداد.
پنج سال، چشم در چشم اسیری دوختم
که از دشمنی تهی شده بود.

او می‌گفت:
«صبح‌به‌خیر، سروان.»
و من سکوت می‌کردم،
چرا که مهربانی، سال‌ها بود در گلویم مرده بود.

او دوست من نبود.
اما آدمِ تنها، به فریادها هم عادت می‌کند؛
به پژواک قدم‌هایی که هر روز از انتهای سلول می‌آمد،
به سایه‌ای که می‌افتاد بر دیوار خاموش.

من دشمنش بودم، او اسیرِ من.
اما میانِ ما چیزی از مرزها گذشته بود.
نه ترحم بود، نه بخشش؛
چیزی شبیه عادت،
شبیه نیازِ زنده‌ماندن.
در آن روزهایی که مرگ هم پایانِ هیچ چیز نبود.

و حالا که رفته است،
دیوارها هنوز ایستاده‌اند،
اما خاموش،
بی هیچ فریادی، بی هیچ نجوایی.

و این، دلتنگی‌ست؛
برای صدای زندگی که از پشتِ میله‌ها می‌آمد.

امروز گفتند:
«آزادش کنید!»
گفتم:
«کدام آزادی؟ وقتی اسارت درونِ ما ریشه دوانده است.»

او رفت،
بی‌زنجیر، بی‌بازگشت،
با گام‌هایی که بویِ رهایی می‌داد.
و من ماندم،
در سلولی بی‌در،
که نامش وطن بود،
و خاکش طعمِ سردِ خاکستر می‌داد.

باد می‌گذرد،
از سیم‌های خاردارِ خاطره.
می‌نویسم در دفترِ زندان:
«اسیر سلول دوازده آزاد شد.»

اما هنوز کسی در این زندان مانده است:
من؛
با شب‌هایی تلخ‌تر از آهِ سربازِ مغلوب.

سلول شماره 12
 دیدگاه شما برای من خیلی مهمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *